Datasets:
line
stringlengths 12
1.74k
|
---|
آ (حر.) «آ» یا «الف ممدوده» نخستین حرف از الفبای فارسی؛ اولین حرف از حروف ابجد، برابر با عدد 1 |
آهان ! هلا! آی |
آئورت (ئُ) [ فر.] (اِ.) سرخرگ بزرگی که به بطن چپ قلب متصل است و خون تصفیه شده را به تمام بدن می رساند، بزرگ سرخرگ . (فره.) |
آب خفته (ب خُ تِ) (اِمر.) 1 - آب راکد. 2 - ژاله . 3 - برف . 4 - تگرگ . یخ . 5 - شیشه، بلور. 6 - شمشیر (در غلاف.) |
آب دهان (ب دَ) (اِمر.) آبی لزج و اندکی قلیایی که از غده های دهان ترشح گردد و وقتی با غذا آمیخته شود موجب سهولت هضم آن می گردد، بزاق |
آب رز (ب رَ)(اِمر.) 1 - شراب، می . 2 - آب زهر |
آب خانه (نِ) (اِمر.) مستراح، مبرز، مبال |
آب [په.] (اِ.) مایعی است شفاف، بی طعم و بی بو، مرکب از دو عنصر اکسیژن و هیدروژن H2O، در باور قدما یکی از چهار عنصر «آب، آتش، باد، خاک » محسوب می شده . معانی کنایی آب : 1 - آبرو. 2 - جلا، درخشندگی . 3 - رونق . 4 - اشک . 5 - عرق . 6 - نازکی . 7 - شادابی . 8 - زیبایی و شکوه . 9 - مَنی، نطفه 0 - ارج، قیمت 1 - پیشاب، ادرار2 - عصاره، شیره 3 - رود، نهر4 - بزاق، آب دهان . ؛ آب در هاون کوبیدن کار بیهوده کردن . ؛ آب از آب تکان نخوردن کنایه از: آرام بودن اوضاع و احوال . ؛ آب از دست نچکیدن کنایه از: نهایت خست و پول دوستی . ؛ آب از سر گذشتن بی فایده شدن چاره و تدبیر. ؛ آب از دریا بخشیدن از دیگران مایع گذاشتن، از حساب دیگران بخشیدن . ؛ آب بر در کسی ریختن خدمت آن کس را کردن . ؛ آب پاکی روی دست کسی ریختن اتمام حجت کردن، حرف آخر را زدن . ؛ آب زیر پوست کسی رفتن کنایه از: چاق شدن . ؛ از آب گل آلود ماهی گرفتن از وضع آشفته سوء استفاده کردن . ؛ آب از چیزی خوردن از آن چیز بهره مند شدن |
آب [سر-عبر.] (اِ.) 1 - یازدهمین ماه از سال سریانی برابر با «مرداد ماه». 2 - نام ماه یازدهم سالِ یهود |
آب ریختگی (تِ) (حامص .) آبروریزی، افتضاح |
آب آوردن (وَ دَ) (مص ل .) نوعی بیماری چشم که بر اثر پیری یا بیماری آب از چشم روان می گردد |
آب اماله (ب اِ لِ) [ فا - ع.] (اِ.) هر داروی مایعی که ا ز طریق تنقیه به بیمار منتقل کنند |
آب انبار (اَ)(اِمر.) 1 - جایی سرپوشیده برای ذخیره کردن آب در زیرزمین . 2 - آبدان، آبگیر |
آب انداختن (اَ تَ)(مص ل.) 1 - نطفه ریختن در رحم . 2 - ادرار کردن |
آب انداز (اَ)(اِمر.) 1 - استراحتگاهی در میان دو منزل برای رفع خستگی از چهارپایان . 2 - آب دزدک |
آب اندام (بْ. اَ) (ص مر. اِمر.) خوش قد و قامت |
آب انگور (ب اَ) (اِمر.) 1 - فشردة انگور. 2 - شراب، باده |
آب اکسیژنه (اُ ژِ نِ) [ فا - فر. ] (اِ.) مایعی که خاصیت اکسید کنندگی قوی دارد و برای رنگ بری و ضدعفونی کردن به کار می رود، پراکسید هیدروژن |
آب باختن (تَ) (مص ل .)از دست دادن شکوه و هیبت |
آب باریک (اِمر.) 1 - آب کم . 2 - درآمد اندک . آب باریکه (کِ) (اِمر.) (عا.) نک آب باریک |
آب باز (اِفا. اِمر.) 1 - شناگر. 2 - غواص |
آب بازی (حامص .)1 - شناگری . 2 - غواصی |
آب برداشتن (بَ تَ) (مص ل .) فرق داشتن هدف باطنی با اعمال ظاهری |
آب بسته (ب بَ تِ) (اِمر.) 1 - شیشه، آبگینه، بلور. 2 - ژاله، شبنم . 3 - تگرگ، یخ |
آب بقا (ب بَ) [ فا - ع . ] (اِمر.) آب حیات |
آب بند (بَ) (ص . اِمر.) 1 - سَّد. 2 - کسی که ماست و پنیر و مانند آن را درست می کند. 3 - کسی که تَرَک ظروف شکسته را می گرفت |
آب بندی (بَ)(حامص . اِ. )1 - بستن مسیر آب . 2 - عایق کردن جایی یا چیزی در برابر نم و رطوبت . 3 - تنظیم شدن موتور ماشین یا هر دستگاه دیگری . 4 - ریختن آب در سماور، آب پاش و غیره |
آب بها (بَ) (اِمر.) پولی که در ازای آب دهند، حق الشرب |
آب تاخت (اِمر.) 1 - فشار آب، نیروی آب . 2 - پیشاب، ادرار |
آب تاختن (تَ) (مص ل .) ادرار کردن، شاشیدن |
آب تلخ (ب تَ) (اِمر.) (کن .) 1 - شراب . 2 - (کن .) عرق |
آب تنی (تَ) (حامص .) شنا، غوطه خوردن در آب |
آب جر (جَ) [ فا - ع . ] (اِمر.) جزر |
آب جو ( آب جو ِ جُ) (اِمر.) نوشابة الکلی ضعیف که از مالتوز و مخمر آب جو تهیه شود، ماءالشعیر، شراب جو، فوگان، فقاع |
آب جگر (ب جِ) (اِمر.) کنایه از: خون، خونابه (طبق طب قدیم، جگر مرکز خون است ) |
آب حسرت (ب حَ رَ) [ فا - ع . ] (اِمر.) اشک، سرشک |
آب حوضی (حُ) (ص نسب .) کسی که آب حوض ها را کشیده و آن ها را تمیز می کرد |
آب حیات (ب حَ) [ فا - ع . ] (اِمر.) 1 - آب زندگانی ؛ گویند چشمه ای است در ظلمت که هر از آن بنوشد عمر جاودان پیدا می کند، اسکندر و خضر به دنبال آن رفتند، خضر از آن آب نوشید و عمر جاودان یافت . 2 - نوعی از شراب آمیخته به ادویة تند، ماءالحیات . 3 - نوعی از مهره ها به رنگ زرد که زنان از آن دستبند و مانند آن سازند. 4 - دهان معشوق . 5 - سخن گفتن معشوق |
آب حیوان ( آب حیوان ِ حَ یا حِ)(اِمر.) نک آب حیات |
آب خشک (ب خُ) (اِمر.) شیشه، آبگینه، بلور |
آب خضر (ب خِ) [ فا - ع . ] (اِمر.) 1 - آب حیات بخش . 2 - معرفت حقیقی که خاصة انبیاء و اولیاست |
آب خنک خوردن ( آب خنک خوردن خُ نَ. خُ دَ) (مص ل .) کنایه از: به زندان افتادن |
آب خوردن (خُ دَ)(مص ل .)1 - آب نوشیدن، آشامیدن آب . 2 - (کن .) سرچشمه گرفتن، ناشی شدن . 3 - هزینه برداشتن، خرج برداشتن |
آب خوره (رِ) (اِمر.) 1 - آبخوری . 2 - آبگیر. 3 - چشمه، جویبار |
آب دادن (دَ) (مص م .) 1 - آبیاری کردن . 2 - فلزی را با فلز دیگر اندودن |
آب داده (د) (ص مف .) 1 - آب پاشیده، مشروب . 2 - تیز، تیز کرده (صفت برای شمشیر یا خنجر) |
آب دانه (نِ) (اِ.) تاولی کوچک در پوست حداکثر به بزرگی ته سنجاق و حاوی مایعی روشن . (فره ) |
آب درمانی (دَ) (حامص . اِ.) معالجة بعضی بیماری ها با نوشیدن آب یا با نرمش های مخصوص در داخل آب |
آب دزد (دُ) (اِمر.) 1 - منفذی درون زمین که آب و نم از آن نفوذ کند. 2 - مجرای آب . 3 - ابر، سحاب، قطره دزد. (فره ) 1 |
آب دزدک (دُ دَ) (اِمر.) 1 - سرنگ . 2 - جانوری است قهوه ای رنگ با پای دندانه دار و تیز که زمین را سوراخ می کند و به ریشة گیاهان آسیب می رساند، خوراکش کرم ها و حشرات می باشد، بال های کوچکی هم دارد که می تواند کمی پرواز کند |
آب دست (دَ)(اِمر.) 1 - آبی که پیش از خوردن غذا و پس از آن برای شستن دست و دهان به کار می بردند. 2 - وضو. ؛ آب دست به آب دست خرج دادن کنایه از: مایه گذاشتن |
آب دهان (دَ) (ص مر.) دهن لق، کسی که راز نگه دار نیست |
آب دوغ (اِمر.) 1 - ماستی که درون آن آب ریزند و به صورت دوغ درآورند، ماستی با آب بسیار. 2 - گچ یا آهکی که برای اندودن دیوارها به کار رود، دوغاب |
آب رز دادن ( آب رز دادن رَ. دَ) (مص م .) 1 - شراب نوشاندن . 2 - زهرآب دادن |
آب رفتن (رَ تَ) (مص ل .) 1 - کوتاه شدن جامه در اثر شستن . 2 - بی آبرو شدن |
آب رنگ (رَ) (اِمر.) 1 - رنگ های فشرده یا خمیری شکل که در نقاشی مورد استفاده قرار می گیرد. 2 - تابلویی که با آب رنگ نقاشی شده باشد. 3 - کنایه از: خنجر تیز، شمشیر تیز |
آب رو (رُ) (اِمر.) آبراه |
آب ریختن (تَ) (مص م .) 1 - داخل کردن آب در ظرفی . 2 - ادرار کردن، پیشاب ریختن |
آب ریخته (ب تِ) (ص مر.) بی آبرو، آبرو رفته |
آب زر (ب زَ) (اِمر.) 1 - آب طلا. 2 - شراب زعفرانی |
آب زرفت (زُ رُ) (اِ مر.) میوه ای که درون آن گندیده شده باشد |
آب زندگانی (ب ز د) (اِمر.) نک آب حیات |
آب زندگی ( آب زندگی ِ ز د) (اِمر.) نک آب حیات |
آب زیر کاه (ص مر.) 1 - آبی که در زیر خار و خاشاک پنهان ماند. 2 - (کن .) آدم زرنگ و موذی . 3 - مکار، حیله گر |
آب زیپو (پُ) (اِمر.) (عا.) غذای آبکی، رقیق و کمرنگ، کم مایه و بی مزه |
آب سبز (ب سَ) (اِمر.) نوعی بیماری چشم که باعث درد کرة چشم و محدود شدن میدان دید می شود |
آب سرخ (ب سُ) (اِمر.) شراب |
آب سردکن (سَ. کُ) ( اِ.) دستگاهی معمولاً برقی برای خنک کردن آب آشامیدنی . مق آب گرم کن |
آب سپید ( آب سپید ِ س ِ)(اِمر.) نک آب مروارید |
آب سکندر (ب س ِ کَ دَ)(اِمر.) نک آب حیات |
آب سیاه (ب) (اِمر.) 1 - نوعی بیماری چشمی که باعث تیرگی و نابینایی چشم می شود. 2 - حادثه . 3 - مداد، مرکب . 4 - آبی که تیره و رنگ آن تیره باشد |
آب شدن (شُ دَ) (مص ل .) 1 - گداختن، ذوب شدن . 2 - شرمنده شدن . 3 - ناپدید شدن . 4 - لاغر و نحیف شدن .5 - خجالت کشیدن . ؛از خجالت آب شدن الف - بسیار شرمگین شدن . ب - رفتن آبرو |
آب شناس (ش ِ) (اِفا.) 1 - شخصی که داند کدام جای از زمین آب دارد و کدام جا آب ندارد. 2 - آن که غرقاب و تنگ آب را از یکدیگر باز داند و راهنمای کشتی شود تا بر خاک ننشیند. 3 - قاعده دان . 4 - صاحب مهارت در علوم . 5 - حقیقت شناس |
آب شنگرفی (ب شَ گَ)(اِمر.) کنایه از: شراب سرخ، اشک خونین |
آب طراز (طَ) (اِمر.) = آب تراز: طراز بنّایان که در درون خود آب دارد، تراز آبی |
آب طرب (ب طَ رَ) [ فا - ع . ] (اِمر.) شراب انگوری، آب عشرت |
آب طلا (طَ) [ فا - ع . ] (اِمر.) 1 - آب زر. 2 - آب اکلیل |
آب فسرده (ب فَ یا فِ سُ د) (اِمر.) 1 - یخ، برف . 2 - شیشه . 3 - بلور. 4 - خنجر |
آب قند (ب قَ) [ فا - ع . ] (اِمر.) 1 - شربت قند. 2 - قسمی خربزه کاشان که بسیار شیرین و لطیف است |
آب لمبو (لَ) (ص مر.) (عا.) = آب لنبو: 1 - میوه ای که در اثر فشردن آبش را از دانه جدا کرده باشند، مانند انار. 2 - هرچیز له شده |
آب لیمو [ فا - سنس . ] (اِمر.) آبی که از فشردن لیمو ترش به دست می آید |
آوانس [ فر. ] ( اِ.) ارفاق، امتیاز |
آب مروارید (مُ) (اِمر.) نوعی بیماری چشم که بر اثر پیری یا بیماری یا ضربه، عدسی چشم تیره شود |
آب معدنی (مَ دَ) (اِمر.) آبی که از زمین جوشد و دارای گوگرد و املاح دیگر است |
آب میوه گیری (وِ) 1 - (اِ.) دستگاهی که با آن آب میوه را می گیرند. 2 - (حامص .) کشیدن آب میوه ها |
آب نبات (نَ) (اِمر.) نوعی شیرینی که با شیرة شکر سازند. ؛ آب نبات چوبی آب نبات مخصوص کودکان که معمولاً دستة چوبی یا پلاستیکی دارد. ؛ آب نبات قیچی آب نباتی که پیش از سرد شدن آن را به صورت مفتول باریکی درمی آورند و با قیچی به قطعات کوچک تقسیم می کنند. ؛ آب نبات کشی آب نباتی که هنگام خوردن یا گاز زدن کِش می آید |
آب نشاط (ب نَ) [ فا - ع . ] (اِمر.) منی |
آب نما (نَ) (اِمر.) 1 - حوض یا جوی آب در خانه یا باغ که نمایان باشد. 2 - سراب |
آب نکشیده (نَ کِ د) (ص مر.)1 - بد و زشت . 2 - نامفهوم |
آب و رنگ (بُ رَ) 1 - (اِمر.) پرده ای که با آب و رنگ نقاشی شده باشد. 2 - (ص مر.) (کن .) شادابی چهره |
آب و هوا (بُ هَ) [ فا - ع . ] (اِمر.) مجموع آثار جوّی اعم از سرماو گرما در یک شهر یا ناحیه |
آب و گل (بُ گِ) (اِمر.) 1 - بنا، ساختمان . 2 - زمین، ملک . ؛ از آب و گل درآمدن کنایه از: به سن رشد و بلوغ رسیدن |
آب ورز (وَ) (ص فا.) 1 - شناگر. 2 - غواص . 3 - ملاح |
آب پا (اِفا.) میرآب، کسی که در تقسیم آب نظارت کند |
آب پاش (اِمر.) آلتی دسته دار و سر پهن و سوراخ سوراخ برای آب دادن به گیاهان |
آب پاشان (بْ) (اِمر.) نک آبریزگان |
آب پز (پَ)(اِمر.)آنچه که در آب ساده و بی - روغن پخته شده باشد |
آب پشت (ب پُ) (اِمر.) منی، آب مرد |
آب پیکر (پِ یْ کَ) (اِمر.) 1 - ستاره، کوکب . 2 - روشنایی صور فلکی |
آب چرا (چَ) (اِمر.) 1 - ناشتایی، غذای اندک . 2 - خوراک وحوش و طیور |
End of preview. Expand
in Dataset Viewer.
README.md exists but content is empty.
- Downloads last month
- 55