line
stringlengths 12
1.74k
|
---|
آماجگاه (اِمر.) 1 - نشانه گاه . 2 - میدانی که نشانه را درآن قرار دهند برای تمرین تیراندازی |
آماده (د) (ص .) حاضر، مهیّا |
آمادگی (د) 1 - (حامص .) آماده بودن . 2 - ( اِ.) تهیه، بسیج، استعداد |
آمار [ په . ] ( اِ.)1 - حساب، شمار. 2 - واژه ای است فارسی، برابر استاتیستیک یا احصائیه، علمی که موضوع آن طبقه بندی علمی وقایع اجتماعی است، و قاعدة آن محاسبه و نشان دادن نتیجه به صورت ارقام و اعداد است مثل شمارة جمعیت یک ده، میزان محصولات صنعتی یا کشاورزی |
آمارگر (گَ) [ په . ] (ص .) آن که مأمور انجام دادن امور آمار است، مأمور احصائیه |
آماریدن (دَ) (مص م .) 1 - شمردن، به حساب آوردن . 2 - اهمیت دادن، به روی خود آوردن |
آماریلیس [ فر. ] (اِ.) گیاه پیازداری از تیرة نرگسی ها جزو تک لپه ای های رنگین جام و رنگین کاسه با گل های درشت و زیبا با بوی خوش آیند و مطبوع که به عنوان زینت در باغچه ها کاشته می شود |
آماس ( اِ.) = آماز: ورم، برآمدگی، آماده و آماز نیز گویند |
آماسانیدن (دَ)(مص م )ایجاد برآمدگی کردن، متورم کردن . آماهانیدن و آماهیدن هم گفته می شود |
آماسیدن (دَ) (مص ل .) باد کردن، ورم کردن |
آماق ( اِ.) گوشه چشم |
آمال [ ع . ] ( اِ.) جِ امل ؛ امیدها، آرزوها |
آمانی [ ع . ] ( اِ.) جِ امنیّت ؛ آرزوها |
آماهانیدن (دَ) (مص م .) نک آماسانیدن |
آماهیدن (دَ) (مص ل .) نک آماسانیدن |
آمبولانس [ فر. ] ( اِ.) اتومبیل مخصوص جهت حمل بیماران و مجروحان به بیمارستان و یا مردگان به آرامگاه |
آمخته (مُ تِ) (ص مف .) نک آموخته |
آمد (مَ) (مص مر.) 1 - آمدن، رفت و آمد. 2 - بازگشت . 3 - بخت، سازگاری بخت |
آمد داشتن ( آمد داشتن . تَ) (مص ل .) فرخنده بودن، خوش قدم بودن |
آمد شد ( آمد شد . شُ) (مص مر.) 1 - آمد و شد، رفت و آمد. 2 - تکرار |
آمد نیامد (مَ مَ) (مص مر.) آمد و نیامد، فرخنده بودن و نبودن |
آمد و رفت ( آمد و رفت ُ رَ) (مص مر.) مراوده، ایاب و ذهاب، تردد |
آمد کار ( آمد کار .) (ص .) خجستگی، فرخنده |
آمدن (مَ دَ) [ په . ] (مص ل .) 1 - رسیدن، فرا - رسیدن . 2 - آغاز کردن، شروع کردن . 3 - سر زدن، واقع شدن . 4 - گذشتن، سپری شدن . 5 - اصابت کردن، رسیدن . 6 - گنجیدن . 7 - پدیدار گشتن، پیدا شدن . 8 - شدن، گردیدن . 9 - فرض کردن 0 - برآمدن، مقابله کردن |
آمدگان (مَ د) ( اِ.) فرستادگان، رسولان |
آمر (مِ) [ ع . ] 1 - (اِفا.) امر کننده، فرماینده . 2 - ( اِ.) روز ششم یا چهارم از ایام عجوز |
آمر علی (مِ عَ) (اِمر.) آدم فضول که مدام دستور می دهد |
آمرانه (مِ نِ) (ق مر.) تحکم آمیز |
آمرزش (مُ ز) (اِمص .)بخشایش گناه از طرف خدا، مغفرت |
آمرزنده (مُ د) (ص فا.) بخشاینده، غفور |
آمرزگار (مُ زْ یا ز) (ص فا.) آمرزشکار |
آمرزیدن (مُ دَ) [ په . ] (مص م .) بخشیده شدن گناه توسط خداوند. غفران، آمرزش، آمرزیش |
آمرزیده (مُ د) (ص مف .) مرحوم، شادروان |
آمرغ (مُ) ( اِ.) 1 - مقدار، مایه، ارج . 2 - نفع، سود. 3 - خلاصه، ذخیره . 4- اندک، کم |
آمرغ (مُ) ( اِ.) چیز اندک |
آمفی تآتر (تِ) [ فر. ] (اِمر.) تماشاخانه، جای اجرای نمایشنامه و تئاتر |
آمفیبول (بُ) [ فر. ] (اِ.) یکی از سنگ هایی که از عناصر اصلی سنگ های آذرین است و مواد ترکیب کننده اش عبارت از سیلیکات - های قلیایی (کلسیم و منیزیم ) و سیلیکات - های (آهن و منگنز) می باشد |
آمن (مَ) [ ع . ] (ص تف .) استوارتر، ایمن تر |
آمن (مِ) [ ع . ] (اِفا.) بی بیم، بی خوف، ایمن |
آمنه (مِ نِ یا نَ) [ ع . ] (اِ.) مؤنث آمِن ؛ نام مادر حضرت محمد(ص ) |
آمنه (مَ نِ یا نَ) (اِ.) = امنه : پشتة هیزم، پشتوارة هیزم، تودة خرمن هیزم شکافته |
آمه (مِ) ( اِ.) دوات، جای مرکب |
آموت ( اِ.) آشیان، آشیانه . لانة پرندگان شکاری |
آموختن (تَ) [ په . ] (مص ل .) یاد دادن و یاد گرفتن |
آموخته (تِ) (ص مف .)1 - یاد گرفته، تعلیم گرفته . 2 - مؤدب، فرهیخته . 3 - عادت کرده . 4 - دست آموز. 5 - مطیع |
آموخته کردن ( آموخته کردن . کَ دَ) (مص م .) عادت دادن |
آمودن (دَ) (مص م .) 1 - ساختن، آراستن . 2 - جادادن گوهر در انگشتر. 3 - به نخ کشیدن گوهرها و مهره ها. 4 - زینت دادن . 5 - آماده |
آموده (د) (ص مف .) آراسته، مزین، زینت یافته |
آموزانه (نِ) ( اِ.) شهریه |
آموزش (ز) [ په . ] (اِمص .)1 - یاد دادن . 2 - تعلیم، تربیت |
آموزشی (ز) (ص نسب .)1 - تعلیمی . 2 - دوستدار آموختن |
آموزشیار (ز) ( اِ.) کسی که در دانشگاه یا مدرسة عالی تدریس می کند و مقامش پایین تر از استادیار است |
آموزنده (زَ د) (ص فا.) 1 - معلم . 2 - کسی که از دیگری می آموزد |
آموزه (ز) ( اِ.) درس، یک واحد آموزشی |
آموزگار (زْ یا ز) [ په . ] (ص .) 1 - معلم . 2 - معلم مدرسة ابتدایی . 3 - اندرزگوی . 4 - پرورنده، مربی |
آموزگان (ز یا زْ) (اِمر.)مجموعه ای از واحدهای درسی که تشکیل یک رشتة تحصیلی را می دهند و می توان در آن رشته درجة دانشگاهی گرفت |
آموق ( اِ.) نک آماق |
آمولن (لُ) [ معر. ] (اِ.) نشاسته، نشا |
آمون (ص .) پر، مملو، لبالب |
آمونیاک [ فر. ] ( اِ.) گازی است بی رنگ، با بوی تند و اشک آور که در آب حل می شود |
آموکسی سیلین (مُ) [ انگ . ] (اِ.) داروی ضد باکتری از دسته پنی سیلین ها |
آمپر (پِ) [ فر. ] ( اِ.) واحدی برای اندازه - گیری شدت جریان برق . ؛ آمپر کسی بالا رفتن کنایه از: خشمگین شدن وی |
آمپرسنج ( آمپرسنج . سَ) [ فر - فا. ] اسبابی برای اندازه گیری شدت جریان الکتریکی مستقیم و متناوب که معمولاً برحسب آمپر یا میلی آمپر یا میکروآمپر درجه بندی می شود |
آمپلی فایر (پِ یِ) [ انگ . ] ( اِ.) مجموعه یا مدار الکترونیکی برای تقویت نیرو و جریان یا ولتاژ، تقویت کننده، فزون ساز |
آمپول [ فر. ] ( اِ.) شیشة کوچکی محتوی داروی تزریقی یا خوراکی |
آمپی سیلین [ انگ . ] ( اِ.) دارویی از انواع پنی سیلین که برای مقابله با گروه وسیعی از باکتری ها مصرف می شود 1 |
آمیب [ فر. ] ( اِ.) جاندار ذره بینی تک سلولی از ردة آغازیان که در آب های شیرین و جاهای مرطوب و در آب حوض ها پیدا می شود. نوعی از آن در رودة انسان تولید می گردد و باعث اسهال خونی می شود |
آمیختن (تَ) [ په . ] (مص م .) 1 - درهم کردن یا شدن، مخلوط کردن یا شدن .2 - معاشرت . 3 - همخوابگی . 4 - جفت گیری |
آمیختگی (تِ یا تَ) (حامص .) 1 - امتزاج، اختلاط . 2 - الفت، معاشرت، خلطه، آمیزش |
آمیز قلمدون (قَ لَ)(اِمر.) کوتاه شدة آقامیرزا قلمدان - لقبی ریشخندآمیز که به کاتبان و منشیان دورة قاجاریه می داده اند. 2 - کسی که از طریق قلم زندگی می کند، میرزا بنویس |
آمیزش (ز) (اِمص .) 1 - آمیختگی . 2 - همنشینی، معاشرت . 3 - جِماع |
آمیزه (ز) (ص مر.) 1 - آمیخته، مخلوط . 2 - کسی که ریش جوگندمی دارد. آمیژه هم گویند |
آمیزه مو ( آمیزه مو .) (ص مر.) کسی که موهای سرش جوگندمی (سیاه و سفید) باشد |
آمیزگار ( اِ.) معاشر |
آمیزگاری (اِ مص .) حُسن معاشرت، خوش اخلاقی |
آمیغ ( اِ.) 1 - آمیزش . 2 - مباشرت، مجامعت و نیز پسوندی که معنای آمیختگی می دهد مانند، مرگ آمیغ، زهرآمیغ |
آمیغه (غِ) (اِمص .) 1 - آمیزش . 2 - مباشرت، مجامعت |
آمین [ ع . ] (شب جم .) کلمه ای است که پس از دعا گویند، به معنی برآور! بپذیر! اجابت کن ! 1 |
آن [ ع . ] ( اِ.) وقت، هنگام، زمان اندک . ج . آنات . ؛ در یک آن در یک لحظه، در یک دم |
آن چه (چِ)(ضم . حر.) 1 - چیزی که . 2 - هر چیز |
آن 1 - پسوند دال بر زمان : بامدادان، ناگاهان . 2 - پسوند دال بر مکان و موطن : گیلان، یونان، ایران، دیلمان . 3 - پسوند حاصل مصدر است در آخر ریشة فعل : چادردران کردن، راه جامه دران . 4 - پسوند دال بر کثرت و استمرار در آخر اسم فاعل (مرخم .): درم - ریزان، گلریزان . 5 - پسوند صفت فاعلی در آخر ریشة فعل = مفرد امر حاضر: خرامان، روان، نگران . 6 - پسوند دال بر نسبت بنوت و فرزندی : اردشیر بابکان (اردشیر پسر بابک )، خسرو قبادان (خسرو پسر قباد). 7 - پسوند دال بر جشن و آذین و شادمانی و سوگ : آشتی کنان، آینه بندان . 8 - گاه به آخر صفات پیوندد و تغییری در معنی و نوع کلمه نمی دهد: شادان، آبادان . 9 - پسوند جمع : یکی از دو علامت جمع پارسی است و آن در موارد ذیل به کار رود: الف : جانداران (انسان و حیوان ) و نام اقوام و ملل به «ان » نیز جمع بسته شوند: مردان، اسبان، ترکان . ب : بعضی اعضای بدن (که زوج و متعدد باشند) علاوه بر «ها» به «ان » نیز جمع بسته شوند: چشمان، ابروان . ج : کلمات ذیل دال بر زمان : علاوه بر «ها» به «ان » جمع بسته شوند: روزگاران، روزان، شبان |
آن ( اِ.) از مصطلحات صوفیانه است و آن نوعی حسن و زیبایی است که قابل درک اما توصیف ناپذیر است |
آن [ په . ] (ضم .) ضمیر اشاره برای دور. مق این |
آن جهان (جَ)( اِ.)آخرت، جهان پس از مرگ |
آن سر (سَ) ( اِ.) کنایه از: آن دنیا، آخرت |
آن سری (سَ) (ص نسب .) اخروی، آخرتی ؛ مق . این سری، خدایی، الهی، غیبی |
آن چنان (چُ) (ق .) به طور، بدان گونه |
آن چنانی ( آن چنانی .) (ص نسب .) 1 - (کن .) دارای وضع ناشایست و نامطلوب . 2 - (عا.)مجلل، گران قیمت |
آن کجا (کُ) (ضم موصول .) آن که، آن کس که . آن چه |
آن گاه (ق .) 1 - آن زمان، آن وقت . 2 - پس از آن، سپس، بعد |
آن گونه (نِ) (ق مر.) آن سان، آن وجه |
آنابولیسم (بُ) [ فر. ] (اِ.) فرایندهای شیمیایی ترکیبی در موجودات زنده، فراگشت . (فره ) |
آنات [ ع . ] ( اِ.) جِ آن |
آناتومی (تُ) [ لا. ] کالبدشناسی، بررسی عملی و تجربی شکل و ساختار میکروسکوپی بخش های گوناگون بدن، تشریح . (فره ) |
آنارشی [ فر. ] ( اِ.)1 - اغتشاش، هرج و مرج، بی نظمی، بی سروسامانی . 2 - خودسری مردم، وضع مملکتی که قانون نداشته باشد |
آنارشیسم [ فر. ] ( اِ.) هرج و مرج طلبی، نوعی فلسفه سیاسی که مبنای آن بر یک جامعة بدون حکومت قرار گرفته است |
آناس [ ع . ] ( اِ.) جمع انسان |
آنالوگ (لُ) [ فر ] (ص .) ویژگی سیگنال یا دستگاهی که با کمیت هایی سروکار دارد که پیوسته تغییر می کند. مق . دیجیتال |
آنالیز [ فر. ] ( اِ.) 1 - عمل تجزیه فیزیکی یا منطقی جسم، تجزیه . 2 - شاخه ای از علم ریاضی که به مطالعة رفتار توابع از نظر حد و پیوستگی و مشتق پذیری و غیره می پردازد. 3 - فهرست بندی داده های یک مسئله و داده های دیگر مربوط به آن و سپس جست و جوی هدف با مشخص کردن مراحلی که باید طی کرد و سرانجام توجیه نتیجه، تحلیل . (فره ) |
آنام [ ع . ] ( اِ.) نام، مخلوق، آفریده شدگان |