Dataset Viewer
Auto-converted to Parquet
poem
stringlengths
22
64.8k
persian_meter
stringclasses
159 values
arabic_meter
stringclasses
31 values
persian_meter_with_diacritics
stringclasses
159 values
meter_signs
stringclasses
158 values
صنما از آنچ خوردی بهل اندکی به ما ده غم تو به توی ما را تو به جرعه ای صفا ده که غم تو خورد ما را چه خراب کرد ما را به شراب شادی افزا غم و غصه را سزا ده ز شراب آسمانی که خدا دهد نهانی بنهان ز دست خصمان تو به دست آشنا ده بنشان تو جنگ ها را بنواز چنگ ها را ز عراق و از سپاهان تو به چنگ ما نوا ده سر خم چو برگشایی دو هزار مست تشنه قدح و کدو بیارند که مرا ده و مرا ده صنما ببین خزان را بنگر برهنگان را ز شراب همچو اطلس به برهنگان قبا ده به نظاره جوانان بنشسته اند پیران به می جوان تازه دو سه پیر را عصا ده به صلاح دین به زاری برسی که شهریاری ملک و شراب داری ز شراب جان عطا ده
فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن
رمل مثمن مشکول
فَعَلاتُ فاعِلاتُنْ فَعَلاتُ فاعِلاتُنْ
U U - U | - U - - | U U - U | - U - -
ای خداوند یکی یار جفاکارش ده دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش ده تا بداند که شب ما به چه سان می گذرد غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده چند روزی جهت تجربه بیمارش کن با طبیبی دغلی پیشه سر و کارش ده ببرش سوی بیابان و کن او را تشنه یک سقایی حجری سینه سبکسارش ده گمرهش کن که ره راست نداند سوی شهر پس قلاوز کژ بیهده رفتارش ده عالم از سرکشی آن مه سرگشته شدند مدتی گردش این گنبد دوارش ده کو صیادی که همی کرد دل ما را پار زو ببر سنگ دلی و دل پیرارش ده منکر پار شده ست او که مرا یاد نماند ببر انکار از او و دم اقرارش ده گفتم آخر به نشانی که به دربان گفتی که فلانی چو بیاید بر ما بارش ده گفت آمد که مرا خواجه ز بالا گیرد رو بجو همچو خودی ابله و آچارش ده بس کن ای ساقی و کس را چو رهی مست مکن ور کنی مست بدین حد ره هموارش ده
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
رمل مثمن مخبون محذوف
فَعَلاتُنْ فَعَلاتُنْ فَعَلاتُنْ فَعَلُنْ
U U - - | U U - - | U U - - | U U -
صد خمار است و طرب در نظر آن دیده که در آن روی نظر کرده بود دزدیده صد نشاط است و هوس در سر آن سرمستی که رخ خود به کف پاش بود مالیده عشوه و مکر زمانه نپذیرد گوشی که سلام از لب آن یار بود بشنیده پیچ زلفش چو ندیدی تو برو معذوری ای تو در نیک و بد دور زمان پیچیده نی تراشی است که اندر نی صورت بدمد هیچ دیدی تو نیی بی نفسی نالیده گر بداند که حریف لب کی خواهد شد کی برنجد ز بریدن قلم بالیده گر بپرسند چه فرق است میان تو و غیر فرق این بس که توی فرق مرا خاریده جرعه کن فیکون بر سر آن خاک بریخت لب عشاق جهان خاک تو را لیسیده شمس تبریز تو را عشق شناسد نه خرد بر دم باد بهاری نرسد پوسیده
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
رمل مثمن مخبون محذوف
فَعَلاتُنْ فَعَلاتُنْ فَعَلاتُنْ فَعَلُنْ
U U - - | U U - - | U U - - | U U -
بده آن باده جانی که چنانیم همه که می از جام و سر از پای ندانیم همه همه سرسبزتر از سوسن و از شاخ گلیم روح مطلق شده و تابش جانیم همه همه دربند هوایند و هوا بنده ماست که برون رفته از این دور زمانیم همه همچو سرنا بخروشیم به شکر لب یار همه دکان بفروشیم که کانیم همه تاب مشرق تن ما را مثل سایه بخورد که به صورت مثل کون و مکانیم همه زعفران رخ ما از حذر چشم بد است ما حریف چمن و لاله ستانیم همه مصحف آریم و به ساقی همه سوگند خوریم که جز از دست و کفت می نستانیم همه هر که جان دارد از گلشن جان بوی برد هر که آن دارد دریافت که آنیم همه دل ما چون دل مرغ است ز اندیشه برون که سبک دل شده زان رطل گرانیم همه ملکان تاج زر از عشق ره ما بدهند که کمربخشتر از بخت جوانیم همه جان ما را به صف اول پیکار طلب ز آنک در پیش روی تیر و سنانیم همه در پس پرده ظلمات بشر ننشینیم ز آنک چون نور سحر پرده درانیم همه شام بودیم ز خورشید جهان صبح شدیم گرگ بودیم کنون شهره شبانیم همه شمس تبریز چو بنمود رخ جان آرای سوی او با دل و جان همچو روانیم همه
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
رمل مثمن مخبون محذوف
فَعَلاتُنْ فَعَلاتُنْ فَعَلاتُنْ فَعَلُنْ
U U - - | U U - - | U U - - | U U -
پیش جوش عفو بی حد تو شاه توبه کردن از گناه آمد گناه بس که گمره را کنی بس جست و جو گمرهی گشته ست فاضلتر ز راه منطقم را کرد ویران وصف تو راه گفتن بسته شد مانده ست آه آه دردت را ندارم محرمی چون علی اه می کنم در قعر چاه چه بجوشد نی بروید از لبش نی بنالد راز من گردد تباه بس کن ای نی ز آنک ما نامحرمیم زان شکر ما را و نی را عذر خواه
فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
null
فاعِلاتُنْ فاعِلاتُنْ فاعِلُنْ
- U - - | - U - - | - U -
عشق بین با عاشقان آمیخته روح بین با خاکدان آمیخته چند بینی این و آن و نیک و بد بنگر آخر این و آن آمیخته چند گویی بی نشان و بانشان بی نشان بین با نشان آمیخته چند گویی این جهان و آن جهان آن جهان بین وین جهان آمیخته دل چو شاه آمد زبان چون ترجمان شاه بین با ترجمان آمیخته اندرآمیزید زیرا بهر ماست این زمین با آسمان آمیخته آب و آتش بین و خاک و باد را دشمنان چون دوستان آمیخته گرگ و میش و شیر و آهو چار ضد از نهیب قهرمان آمیخته آن چنان شاهی نگر کز لطف او خار و گل در گلستان آمیخته آن چنان ابری نگر کز فیض او آب چندین ناودان آمیخته اتحاد اندر اثر بین و بدان نوبهار و مهرگان آمیخته گرچه کژبازند و ضدانند لیک همچو تیرند و کمان آمیخته قند خا خاموش باش و حیف دان قند و پند اندر دهان آمیخته شمس تبریزی همی روید ز دل کس نباشد آن چنان آمیخته
فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
null
فاعِلاتُنْ فاعِلاتُنْ فاعِلُنْ
- U - - | - U - - | - U -
ای بخاری را تو جان پنداشته حبه زر را تو کان پنداشته ای فرورفته چو قارون در زمین وی زمین را آسمان پنداشته ای بدیده لعبتان دیو را لعبتان را مردمان پنداشته ای کرانه رفته عشق از ننگ تو ای تو خود را در میان پنداشته ای گرفته چشمت آب از دود کفر دود را نور عیان پنداشته ای ز شهوت در پلیدی همچو کرم عاشقان را همچنان پنداشته مستی شهوت نشان لعنت است ای نشان را بی نشان پنداشته ای تو گندیده میان حرف و صوت وی خدا را بی زبان پنداشته ماهتابش می زند بر کوریت ای تو مه را هم نهان پنداشته هر چه گفتم خویشتن را گفته ام ای تو هجو دیگران پنداشته
فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
null
فاعِلاتُنْ فاعِلاتُنْ فاعِلُنْ
- U - - | - U - - | - U -
عشق تو از بس کشش جان آمده کشتگانت شاد و خندان آمده جان شکرخای است لیکن از توش شکری دیگر به دندان آمده دوش دیدم صورت دل را چنانک باز خوش بر دست سلطان آمده صید کرده جان هر مشتاق را پر پرخون سوی جانان آمده جمله جان ها سوی تو آید بود یک جوی زر جانب کان آمده گفتمش از عاشقان این خون ز چیست ای تو از عشاق و رندان آمده گفت خون باشد زبان عاشقی عشق را خون است برهان آمده بوی مشک و بوی ریحان لطف ماست راست گویم نور یزدان آمده درد درد شمس تبریزی مرا لحظه لحظه گنج درمان آمده
فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
null
فاعِلاتُنْ فاعِلاتُنْ فاعِلُنْ
- U - - | - U - - | - U -
جسته اند دیوانگان از سلسله ز آنک برزد بوی جان از سلسله نعره ها از عاشقان برخاسته الامان و الامان از سلسله جان مشتاقان نمی گنجد همی در زمین و آسمان از سلسله پیش لیلی می برم من هر دمی جان مجنون ارمغان از سلسله حلقه های عشق تو در گوش ماست هوش ما را تو مران از سلسله فتنه بین کز سلسله انگیختی فتنه را هم می نشان از سلسله صد نشان بر پای جان از بند توست گرچه جان شد بی نشان از سلسله شمس تبریزی مرادم زلف توست گرچه کردم من بیان از سلسله
فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
null
فاعِلاتُنْ فاعِلاتُنْ فاعِلُنْ
- U - - | - U - - | - U -
روز ما را دیگران را شب شده ز آفتابی اختران را شب شده تیر دولت های ما پیروز شد تیر جست و مر کمان را شب شده روز خندان در رخ عین الیقین کافرستان گمان را شب شده برپریده مرغ ایمانت کنون بی امان خواهی امان را شب شده هر دمی روز است اندر کان جان روز نقد توست کان را شب شده عاشقان را روزهای بی نشان عاقل رسم و نشان را شب شده
فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
null
فاعِلاتُنْ فاعِلاتُنْ فاعِلُنْ
- U - - | - U - - | - U -
قرابه باز دانا هش دار آبگینه تا در میان نیفتد سودای کبر و کینه چون شیشه بشکنی جان بسیار پای یاران مجروح و خسته گردد این خود بود کمینه وآنگه که مرهم آری سر را به عذر خاری بر موزه محبت افتد هزار پینه بفزا شراب و خوش شو بیرون ز پنج و شش شو مگذار ناخوشی را گرد سرای سینه نی زان شراب خاکی بل کز جهان پاکی از دست حق رسیده بی واسطه قنینه در بزمگاه وحدت یابی هر آنچ خواهی در رزمگاه محنت که آن نه و که این نه جانی که غم فزودی از شمس حق تبریز نو نو طرب فزاید بی کهنه های دینه
مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن
مضارع مثمن اخرب
مَفْعُولْ فاعِلاتُنْ مَفْعُولْ فاعِلاتُنْ
- - U | - U - - | - - U | - U - -
پیغام زاهدان را کآمد بلای توبه با آن جمال و خوبی آخر چه جای توبه هم زهد برشکسته هم توبه توبه کرده چون هست عاشقان را کاری ورای توبه چون از جهان رمیدی در نور جان رسیدی چون شمع سر بریدی بشکن تو پای توبه شرط است بی قراری با آهوی تتاری ترک خطا چو آمد ای بس خطای توبه در صید چون درآید بس جان که او رباید یک تیر غمزه او صد خونبهای توبه چون هر سحر خیالش بر عاشقان بتازد گرد غبار اسبش صد توتیای توبه از باده لب او مخمور گشته جان ها و آن چشم پرخمارش داده سزای توبه تا باغ عاشقان را سرسبز و تازه کردی حسنت خراب کرده بام و سرای توبه ای توبه برگشاده بی شمس حق تبریز روزی که ره نماید ای وای وای توبه
مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن
مضارع مثمن اخرب
مَفْعُولْ فاعِلاتُنْ مَفْعُولْ فاعِلاتُنْ
- - U | - U - - | - - U | - U - -
این جا کسی ست پنهان دامان من گرفته خود را سپس کشیده پیشان من گرفته این جا کسی ست پنهان چون جان و خوش تر از جان باغی به من نموده ایوان من گرفته این جا کسی ست پنهان همچون خیال در دل اما فروغ رویش ارکان من گرفته این جا کسی ست پنهان مانند قند در نی شیرین شکرفروشی دکان من گرفته جادو و چشم بندی چشم کسش نبیند سوداگری ست موزون میزان من گرفته چون گل شکر من و او در هم دگر سرشته من خوی او گرفته او آن من گرفته در چشم من نیاید خوبان جمله عالم بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته من خسته گرد عالم درمان ز کس ندیدم تا درد عشق دیدم درمان من گرفته تو نیز دل کبابی درمان ز درد یابی گر گرد درد گردی فرمان من گرفته در بحر ناامیدی از خود طمع بریدی زین بحر سر برآری مرجان من گرفته بشکن طلسم صورت بگشای چشم سیرت تا شرق و غرب بینی سلطان من گرفته ساقی غیب بینی پیدا سلام کرده پیمانه جام کرده پیمان من گرفته من دامنش کشیده کای نوح روح دیده از گریه عالمی بین طوفان من گرفته تو تاج ما و آنگه سرهای ما شکسته تو یار غار و آنگه یاران من گرفته گوید ز گریه بگذر زان سوی گریه بنگر عشاق روح گشته ریحان من گرفته یاران دل شکسته بر صدر دل نشسته مستان و می پرستان میدان من گرفته همچو سگان تازی می کن شکار خامش نی چون سگان عوعو کهدان من گرفته تبریز شمس دین را بر چرخ جان ببینی اشراق نور رویش کیهان من گرفته
مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن
مضارع مثمن اخرب
مَفْعُولْ فاعِلاتُنْ مَفْعُولْ فاعِلاتُنْ
- - U | - U - - | - - U | - U - -
در خانه دل ای جان آن کیست ایستاده بر تخت شه کی باشد جز شاه و شاه زاده کرده به دست اشارت کز من بگو چه خواهی مخمور می چه خواهد جز نقل و جام و باده نقلی ز دل معلق جامی ز نور مطلق در خلوت هوالحق بزم ابد نهاده ای بس دغل فروشان در بزم باده نوشان هش دار تا نیفتی ای مرد نرم و ساده در حلقه قلاشی زنهار تا نباشی چون غنچه چشم بسته چون گل دهان گشاده چون آینه است عالم نقش کمال عشق است ای مردمان کی دیده است جزوی ز کل زیاده چون سبزه شو پیاده زیرا در این گلستان دلبر چو گل سوار است باقی همه پیاده هم تیغ و هم کشنده هم کشته هم کشنده هم جمله عقل گشته هم عقل باد داده آن شه صلاح دین است کاو پایدار بادا دست عطاش دایم در گردنم قلاده
مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن
مضارع مثمن اخرب
مَفْعُولْ فاعِلاتُنْ مَفْعُولْ فاعِلاتُنْ
- - U | - U - - | - - U | - U - -
آن آتشی که داری در عشق صاف و ساده فردا از او ببینی صد حور رو گشاده بنگر به شهوت خود ساده ست و صاف بی رنگ یک عالمی صنم بین از ساده ای بزاده زنبور شهد جانت هر چند ناپدید است شش خانه های او بین از شهد پر نهاده اندازه تن تو خود سه گز است و کمتر در خان خود تو بنگر از نه فلک زیاده تا چند کاسه لیسی این کوزه بر زمین زن برگیر کاه گل را از روی خنب باده سجاده آتشین کن تا سجده صاف گردد آتش رخی برآید از زیر این سجاده آید سوارگشته بر عشق شمس تبریز اندر رکاب آن شه خورشید و مه پیاده
مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن
مضارع مثمن اخرب
مَفْعُولْ فاعِلاتُنْ مَفْعُولْ فاعِلاتُنْ
- - U | - U - - | - - U | - U - -
بازآمد آن مغنی با چنگ سازکرده دروازه بلا را بر عشق باز کرده بازار یوسفان را از حسن برشکسته دکان شکران را یک یک فراز کرده شمشیر درنهاده سرهای سروران را و آن گاهشان ز معنی بس سرفراز کرده خود کشته عاشقان را در خونشان نشسته و آن گاه بر جنازه هر یک نماز کرده آن حلقه های زلفت حلق که راست روزی ای ما برون حلقه گردن دراز کرده از بس که نوح عشقت چون نوح نوحه دارد کشتی جان ما را دریای راز کرده ای یک ختن شکسته ای صد ختن نموده وز نیم غمزه ترکی سیصد طراز کرده بخت ابد نهاده پای تو را به رخ بر کت بنده کمینم وآنگه تو ناز کرده ای خاک پای نازت سرهای نازنینان وز بهر ناز تو حق شکل نیاز کرده ای زرگر حقایق ای شمس حق تبریز گاهم چو زر بریده گاهم چو گاز کرده
مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن
مضارع مثمن اخرب
مَفْعُولْ فاعِلاتُنْ مَفْعُولْ فاعِلاتُنْ
- - U | - U - - | - - U | - U - -
ای کهربای عشقت دل را به خود کشیده دل رفته ما پی دل چون بی دلان دویده دزدیده دل ز حسنت از عشق جامه واری تا شحنه فراقت دستان دل بریده از بس شکر که جانم از مصر عشق خورده نی را ز ناله من در جان شکر دمیده در سایه های عشقت ای خوش همای عرشی هر لحظه باز جان ها تا عرش برپریده ای شاد مرغزاری کان جاست ورد و نسرین از آب عشق رسته وین آهوان چریده دیده ندیده خود را و اکنون ز آینه تو هر دیده خویشتن را در آینه بدیده سرنای دولت تو ای شمس حق تبریز گوش رباب جانی برتافته شنیده
مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن
مضارع مثمن اخرب
مَفْعُولْ فاعِلاتُنْ مَفْعُولْ فاعِلاتُنْ
- - U | - U - - | - - U | - U - -
برجه ز خواب و بنگر صبحی دگر دمیده جویان و پای کوبان از آسمان رسیده ای جان چرا نشستی وقت می است و مستی آخر در این کشاکش کس نیست پاکشیده بهر رضای مستی برجه بکوب دستی دستی قدح پرستی پرراوق گزیده ما را مبین چو مستان هر چه خورم می است آن افیون شود مرا نان مخموری دو دیده نگذاشت آن قیامت تا من کنم ریاضت آن دیده اش ندیده گوشیش ناشنیده او آب زندگانی می داد رایگانی از قطره قطره او فردوس بردمیده از دوست هر چه گفتم بیرون پوست گفتم زان سر چه دارد آن جان گفتار دم بریده با این همه دهانم گر رشک او نبستی صد جای آسمان را تو دیدیی دریده یخدان چه داند ای جان خورشید و تابشش را کی داند آفرین را این جان آفریده با این که می نداند چون جرعه ای ستاند مستی خراب گردد از خویش وارهیده تبریز تو چه دانی اسرار شمس دین را بیرون نجسته ای تو زین چرخه خمیده
مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن
مضارع مثمن اخرب
مَفْعُولْ فاعِلاتُنْ مَفْعُولْ فاعِلاتُنْ
- - U | - U - - | - - U | - U - -
از بس که مطرب دل از عشق کرد ناله آن دلبرم درآمد در کف یکی پیاله افکند در سر من آنچ از سرم برآرد نو کرد عشق ما را باده هزارساله می گشت دین و کیشم من مست وقت خویشم نی نسیه را شناسم نی بر کسم حواله من باغ جان بدادم چرخشت را خریدم بر جام می نبشتم این بیع را قباله ای سخره زمانه برهم بزن تو خانه کاین کاله بیش ارزد وآنگه چگونه کاله بربند این دهان را بگشا دهان جان را بینی که هر دو عالم گردد یکی نواله نپذیرد آن نواله جانت چو مست باشد سرمست خد و خالش کی بنگرد به خاله جان های آسمانی سرمست شمس تبریز بگشای چشم و بنگر پران شده چو ژاله
مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن
مضارع مثمن اخرب
مَفْعُولْ فاعِلاتُنْ مَفْعُولْ فاعِلاتُنْ
- - U | - U - - | - - U | - U - -
دیدم نگار خود را می گشت گرد خانه برداشته ربابی می زد یکی ترانه با زخمه چو آتش می زد ترانه خوش مست و خراب و دلکش از باده مغانه در پرده عراقی می زد به نام ساقی مقصود باده بودش ساقی بدش بهانه ساقی ماه رویی در دست او سبویی از گوشه ای درآمد بنهاد در میانه پر کرد جام اول زان باده مشعل در آب هیچ دیدی کآتش زند زبانه بر کف نهاده آن را از بهر دلستان را آنگه بکرد سجده بوسید آستانه بستد نگار از وی اندرکشید آن می شد شعله ها از آن می بر روی او دوانه می دید حسن خود را می گفت چشم بد را نی بود و نی بیاید چون من در این زمانه
مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن
مضارع مثمن اخرب
مَفْعُولْ فاعِلاتُنْ مَفْعُولْ فاعِلاتُنْ
- - U | - U - - | - - U | - U - -
ای پاک از آب و از گل پایی در این گلم نه بی دست و دل شدستم دستی بر این دلم نه من آب تیره گشته در راه خیره گشته از ره مرا برون بر در صدر منزلم نه کارم ز پیچ زلفت شوریده گشت و مشکل شوریده زلف خود را بر کار مشکلم نه هر حاصلی که دارم بی حاصلی است بی تو سیلاب عشق خود را بر کار و حاصلم نه خواهی که گرد شمعم پروانه روح باشد زان آتشی که داری بر شمع قابلم نه چون رشته تبم من با صد گره ز زلفت همچون گره زمانی بر زلف سلسلم نه از چشم توست جانا پرسحر چاه بابل سحری بکن حلالی در چاه بابلم نه گفتی الست زان دم حاصل شده ست جانم تعویذ کن بلی را بر جان حاملم نه کی باشد آن زمانی کان ابر را برانی گویی بیا و رخ را بر ماه کاملم نه ای شمس حق تبریز ار مقبل است جانم اقبال وصل خود را بر جان مقبلم نه
مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن
مضارع مثمن اخرب
مَفْعُولْ فاعِلاتُنْ مَفْعُولْ فاعِلاتُنْ
- - U | - U - - | - - U | - U - -
ای گرد عاشقانت از رشک تخته بسته وی جمله عاشقانت از تخت و تخته رسته صد مطرقه کشیده در یک قدح بکرده صد زین قدح کشیده چون عاقلان نشسته یک ریسمان فکندی بردیم بر بلندی من در هوا معلق و آن ریسمان گسسته از آهوان چشمت ای بس که شیر عشقت هم پوست بردریده هم استخوان شکسته دیدن به خواب در شب ماه تو را مبارک وز بامداد رویت دیدن زهی خجسته ای بنده کمینت گشته چو آبگینه بشکسته آبگینه صد دست و پا بخسته در حسن شمس تبریز دزدیده بنگریدم زه گفتم و ز غیرت تیر از کمان بجسته
مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن
مضارع مثمن اخرب
مَفْعُولْ فاعِلاتُنْ مَفْعُولْ فاعِلاتُنْ
- - U | - U - - | - - U | - U - -
آن دم که در رباید باد از رخ تو پرده زنده شود بجنبد هر جا که هست مرده از جنگ سوی ساز آ وز ناز و خشم بازآ ای رخت های خود را از رخت ما نورده ای بخت و بامرادی کاندر صبوح شادی آن جام کیقبادی تو داده ما بخورده اندیشه کرد سیران در هجر و گشت سکران صافت چگونه باشد چون جان فزاست درده تو آفتاب مایی از کوه اگر برآیی چه جوش ها برآرد این عالم فسرده ای دوش لب گشاده داد نبات داده خوش وعده ای نهاده ما روزها شمرده بر باده و بر افیون عشق تو برفزوده و از آفتاب و از مه رویت گرو ببرده ای شیر هر شکاری آخر روا نداری دل را به خرده گیری سوزیش همچو خرده گرچه در این جهانم فتوی نداد جانم گرد و دراز گشتن بر طمع نیم گرده ای دوست چند گویی که از چه زرد رویی صفراییم برآرم در شور خویش زرده کی رغم چشم بد را آری تو جعد خود را کاین را به تو سپردم ای دل به ما سپرده نی با تو اتفاقم نی صبر در فراقم ز آسیب این دو حالت جان می شود فشرده هم تو بگو که گفتت کالنقش فی الحجر شد گفتار ما ز دل ها زو می شود سترده
مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن
مضارع مثمن اخرب
مَفْعُولْ فاعِلاتُنْ مَفْعُولْ فاعِلاتُنْ
- - U | - U - - | - - U | - U - -
ای از تو من برسته ای هم توام بخورده هم در تو می گدازم چون از توام فسرده گه در کفم فشاری گه زیر پا به هر غم زیرا که می نگردد انگور نافشرده چون نور آفتابی بر خاک ما فکندی و آن گاه اندک اندک باز آن طرف ببرده از روزن تن خود چون نور بازگردیم در قرص آفتابی پاک از گناه و خرده آن کس که قرص بیند گوید که گشت زنده و آن کو به روزن آید گوید فلان بمرده در جام رنج و شادی پوشیده اصل ما را در مغز اصل صافیم باقی بمانده درده ای اصل اصل دل ها ای شمس حق تبریز ای صد جگر کبابت تا چیست قدر گرده
مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن
مضارع مثمن اخرب
مَفْعُولْ فاعِلاتُنْ مَفْعُولْ فاعِلاتُنْ
- - U | - U - - | - - U | - U - -
گل را نگر ز لطف سوی خار آمده دل ناز و باز کرده و دلدار آمده مه را نگر برآمده مهمان شب شده دامن کشان ز عالم انوار آمده خورشید را نگر که شهنشاه اختر است از بهر عذر گازر غمخوار آمده منگر به نقطه خوار تو آن را نگر که دوست اندر طواف نقطه چو پرگار آمده آن دلبری که دل ز همه دلبران ربود اندر وثاق این دل بیمار آمده این عشق همچو روح در این خاکدان غریب مانند مصطفاست به کفار آمده همچون بهار سوی درختان خشک ما آن نوبهار حسن به ایثار آمده پنهان بود بهار ولی در اثر نگر زو باغ زنده گشته و در کار آمده جان را اگر نبینی در دلبران نگر با قد سرو و روی چو گلنار آمده گر عشق را نبینی در عاشقان نگر منصوروار شاد سوی دار آمده در عین مرگ چشمه آب حیات دید آن چشمه ای که مایه دیدار آمده آمد بهار عشق به بستان جان درآ بنگر به شاخ و برگ به اقرار آمده اقرار می کنند که حشر و قیامت است آن مردگان باغ دگربار آمده ای دل ز خود چو باخبری رو خموش کن چون بی خبر مباش به اخبار آمده
مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن
مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
مَفْعُولْ فاعِلاتُ مفاعیلُ فاعِلُنْ
- - U | - U - U | U - - U | - U -
ای صد هزار خرمن ها را بسوخته زین پس مدار خرمن ما را بسوخته از عشق سنگ خارا بر آهنی زده برقی بجسته ز آهن و خارا بسوخته از سر قدم بساختم ای آفتاب حسن هم سر به جوش آمده هم پا بسوخته سرنای این دلم ز تو بنواخت پرده ای هم پرده اش دریده و سرنا بسوخته در اصل زمهریر گر افتد ز آتشت تا روز حشر بینی سرما بسوخته از عالم نه جای ندا کرد عشق تو هر جان که گوش داشته برجا بسوخته ای لطف سوزشی که شرار جمال تو جان را کشیده پیش و به عمدا بسوخته آن روی سرخ را می احمر دمی بدید صفرای عشق او می حمرا بسوخته آن خد احمر ار بنمایی دمی دگر سودای تو برآید و صفرا بسوخته طبعی که لاف زلف مطرا همی زدی از جعد طره تو مطرا بسوخته در وا شدم به جستن تو جانب فلک در وا نگشت ماندم دروا بسوخته کی بینم از شعاع وصال تو آتشی راه دراز هجر ز پهنا بسوخته من چون سپند رقص کنان اندر او شده شعر تر و قصیده غرا بسوخته اندرفتاده برق به دکان عاشقان بازار و نقد و ناقد و کالا بسوخته زر گشته مس جسم ز اکسیر جان چنانک ز اکسیر مس ها را استا بسوخته ایمان و مؤمنان همه حیران شده ز عشق زنار پیر راهب ترسا بسوخته برقی ز شمس دین و ز تبریز آمده ابری که پرده گشت ز بالا بسوخته
مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن
مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
مَفْعُولْ فاعِلاتُ مفاعیلُ فاعِلُنْ
- - U | - U - U | U - - U | - U -
باده بده ساقیا عشوه و بادم مده وز غم فردا و دی هیچ به یادم مده باده از آن خم مه پر کن و پیشم بنه گر نگشایم گره هیچ گشادم مده چون گذرد می ز سر گویم ای خوش پسر باده نخواهم دگر مست فتادم مده چاکر خنده توام کشته زنده توام گر نه که بنده توام باده شادم مده فتنه به شهر توام کشته قهر توام گر نه که بهر توام هیچ مرادم مده صدقه از آن لعل کان بخش بر این پرزیان ور ز برای تو جان صدقه ندادم مده از سر کین درگذر بوسه ده ای لب شکر بر سر هر خاک سر گر ننهادم مده هر که دوم بار زاد عشق بدو داد داد صد ره از صدق و داد گر بنزادم مده شمس حق نیک نام شد تبریزت مقام گر نشکستم تمام هیچ تو دادم مده
مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن
منسرح مطوی مکشوف
مُفْتَعِلُنْ فاعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ فاعِلُنْ
- U U - | - U - | - U U - | - U -
ساقی جان غیر آن رطل گرانم مده ز آنک بدادی نخست هیچ جز آنم مده شهره نگارم ز تو عیش و قرارم ز تو جان بهارم ز تو رسم خزانم مده جان چو توی بی شکی پیش تو جان جانکی باش مرا ای یکی هر دو جهانم مده پردگی و فاش تو آفت او باش تو جان رهی باش تو جان و روانم مده دوش بدادی مرا از کف خود باده را چون که چنینم درآ جز که چنانم مده غیر شرابی چو زر ای صنم سیمبر هیچ ندانم دگر ز آنک ندانم مده نیست شدم در چمن قفل بر آن در بزن هر کی بپرسد ز من هیچ نشانم مده شیر پراکنده ام زخم تو را بنده ام بی تو اگر زنده ام جز به سگانم مده زان مه چون اخترم زان گل تازه و ترم بی همگان خوشترم با همگانم مده خسرو تبریزیان شمس حق روحیان پر شده از تو دهان زخم زبانم مده
مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن
منسرح مطوی مکشوف
مُفْتَعِلُنْ فاعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ فاعِلُنْ
- U U - | - U - | - U U - | - U -
ای مه و ای آفتاب پیش رخت مسخره تا چه زند زهره از آینه و جندره پیش تو افتاده ماه بر ره سودای عشق ریخته گلگونه اش یاوه شده قنجره پنجره ای شد سماع سوی گلستان تو گوش و دل عاشقان بر سر این پنجره آه که این پنجره هست حجابی عظیم رو که حجابی خوش است هیچ مگو ای سره از شکرینی که هست بهر بخاییدنش لب همه دندان شده ست بر مثل دستره دست دل خویش را دیدم در خمره ای گفتم خواجه حکیم چیست در این خنبره گفت شراب کسی کو همگی چرخ را با همه دولاب جان می نخرد یک تره کره گردون تند پیشش پالانیی بر سر میدان او جان خر باتوبره ای شه فارغ از آن باشد در لشکرت نصرت بر میمنه دولت بر میسره ای که ز تبریز تو عید جهان شمس دین هین که رسید آفتاب جانب برج بره
مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن
منسرح مطوی مکشوف
مُفْتَعِلُنْ فاعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ فاعِلُنْ
- U U - | - U - | - U U - | - U -
ای همه منزل شده از تو ره بی رهه بی قدمی رقص بین بی دهنی قهقهه از سر پستان عشق چونک دمی شیر یافت قامت سروی گرفت کودکک یک مهه روی ببینید روی بهر خدا عاشقان گرچه زنخ زد بسی کوردلی ابلهه والله کو یوسف است بشنو از من از آنک بودم با یوسفی هم نمک و هم چهه چونک نماید جمال گوش سوی غیب دار عرش پر از نعره هاست فرش پر از وه وهه عاشق باشد کمان خاص بتی همچو تیر هیچ نپرد کمان گر بشود ده زهه آنک ز تبریز دید یک نظر شمس دین طعنه زند بر چله سخره کند بر دهه
مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن
منسرح مطوی مکشوف
مُفْتَعِلُنْ فاعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ فاعِلُنْ
- U U - | - U - | - U U - | - U -
ایا دلی چو صبا ذوق صبح ها دیده ز دیده مست شدی یا ز ذوق نادیده گهی به بحر تحیر گهی به دامن کوه کمر ببسته و در کوه کهربا دیده ورای دیده و دل صد دریچه بگشاده برون ز چرخ و زمین رفته صد سما دیده چو جوششی و بخاری فتاد در دریا ز لذت نظرش رست در قفا دیده چو موج موج درآمیخت چشم با دریا عجب عجب که همه بحر گشت یا دیده به پیش دیده دو عالم چو دانه پیش خروس چنین بود نظر پاک کبریادیده نه طالب است و نه مطلوب آن که در توحید صفات طالب و مطلوب را جدا دیده اله را که شناسد کسی که رست ز لا ز لا که رست بگو عاشق بلادیده رموز لیس و فی جبتی بدانسته هزار بار من این جبه را قبا دیده دهان گشاد ضمیر و صلاح دین را گفت تویی حیات من ای دیده خدادیده
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
مجتث مثمن مخبون محذوف
مَفاعِلُنْ فَعَلاتُنْ مَفاعِلُنْ فَعَلُنْ
U - U - | U U - - | U - U - | U U -
زهی لواء و علم لا اله الا الله که زد بر اوج قدم لا اله الا الله چگونه گرد برآورد شاه موسی وار ز بحر هست و عدم لا اله الا الله ستاده اند صفات صفا ز خجلت او به پیش او به قدم لا اله الا الله یکی ستم ز وی از صد هزار عدل به است زهی خوشی ستم لا اله الا الله ز هر طرف که نظر کرد می برویاند هزار باغ ارم لا اله الا الله ز بحر غم به کناری رسم عجب روزی ز موج لطف و کرم لا اله الا الله ندارد از شه من هیچ بوی جان آن کس که ببینیش تو به غم لا اله الا الله چو دیده کحل نپذرفت از شه تبریز زهی دریغ و ندم لا اله الا الله برآید از دل و از جان الست شه شنود هزار بانگ نعم لا اله الا الله بهشت لطف و بلندی خدیو شمس الدین زهی شفای سقم لا اله الا الله دلم طواف به تبریز می کند محرم در آن حریم حرم لا اله الا الله زهی خوشی که بگویم که کیست هان بر در بگوید او که منم لا اله الا الله
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
مجتث مثمن مخبون محذوف
مَفاعِلُنْ فَعَلاتُنْ مَفاعِلُنْ فَعَلُنْ
U - U - | U U - - | U - U - | U U -
چو آفتاب برآمد ز قعر آب سیاه ز ذره ذره شنو لا اله الا الله چه جای ذره که چون آفتاب جان آمد ز آفتاب ربودند خود قبا و کلاه ز آب و گل چو برآمد مه دل آدم وار صد آفتاب چو یوسف فروشود در چاه سری ز خاک برآور که کم ز مور نه ای خبر ببر بر موران ز دشت و خرمنگاه از آن به دانه پوسیده مور قانع شد که او ز سنبل سرسبز ما نبود آگاه بگو به مور بهار است و دست و پا داری چرا ز گور نسازی به سوی صحرا راه چه جای مور سلیمان درید جامه شوق مرا مگیر خدا زین مثال های تباه ولی به قد خریدار می برند قبا اگر چه جامه دراز است هست قد کوتاه بیار قد درازی که تا فروبریم قبا که پیش درازیش بسکلد زه ماه خموش کردم از این پس که از خموشی من جدا شود حق و باطل چنانک دانه ز کاه
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
مجتث مثمن مخبون محذوف
مَفاعِلُنْ فَعَلاتُنْ مَفاعِلُنْ فَعَلُنْ
U - U - | U U - - | U - U - | U U -
که بوده است تو را دوش یار و همخوابه که از خوی تو پر از مشک گشت گرمابه چو شانه سنگ ز عشق تو شاخ شاخ شده ست پریت خوانده به حمام و کرده ات لابه چو شانه زلف تو را دید شد هر انگشتش دلیل و آلت تهلیل همچو سبابه ز نور روی تو پر گشت خلوت حمام که جمله قبه زجاجی شده ست چون تابه خمش که گل مثل آب از تو یافت صفا که هر کی نسبت تو یافت گشت نسابه
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
مجتث مثمن مخبون محذوف
مَفاعِلُنْ فَعَلاتُنْ مَفاعِلُنْ فَعَلُنْ
U - U - | U U - - | U - U - | U U -
مقام خلوت و یار و سماع و تو خفته که شرم بادت از آن زلف های آشفته از این سپس منم و شب روی و حلقه یار شب دراز و تب و رازهای ناگفته برون پرده درند آن بتان و سوزانند که لطف های بتان در شب است بنهفته به خواب کن همه را طاق شو از این جفتان به سوی طاق و رواقش مرو به شب جفته بدانک خلوت شب بر مثال دریایی است به قعر بحر بود درهای ناسفته رخ چو کعبه نما شاه شمس تبریزی که باشدت عوض حج های پذرفته
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
مجتث مثمن مخبون محذوف
مَفاعِلُنْ فَعَلاتُنْ مَفاعِلُنْ فَعَلُنْ
U - U - | U U - - | U - U - | U U -
دلم چو دیده و تو چون خیال در دیده زهی مبارک و زیبا به فال در دیده به بوی وصل دو دیده خراب و مست شده ست چگونه باشد یا رب وصال در دیده چو دیده بیشه آن شیرمست من باشد چه زهره دارد گرگ و شکال در دیده دو دیده را بگشا نور ذوالجلال ببین ز فر دولت آن خوش خصال در دیده چو چتر و سنجق آن رشک صد سلیمان دید گشاد هدهد جان پر و بال در دیده چو آفتاب جمالش بدیده ها درتافت چه شعله هاست ز نور جلال در دیده چو عقل عقل قنق شد درون خرگه جسم عقول هیچ ندارد مجال در دیده دو دیده مست شد از جان صدر شمس الدین چه باده هاست از او مال مال در دیده
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
مجتث مثمن مخبون محذوف
مَفاعِلُنْ فَعَلاتُنْ مَفاعِلُنْ فَعَلُنْ
U - U - | U U - - | U - U - | U U -
چو مست روی توام ای حکیم فرزانه به من نگر تو بدان چشم های مستانه ز چشم مست تو پیچد دلم که دیوانه است که جنس همدگر افتاد مست و دیوانه دل خراب مرا بین خوشی به من بنگر که آفتاب نظر خوش کند به ویرانه بکن نظر که بدان یک نظر که درنگری درخت های عجب سر کند ز یک دانه دو چشم تو عجمی ترک و مست و خون ریزند که می زند عجمی تیرهای ترکانه مرا و خانه دل را چنان به یغما برد که می دود حسنک پابرهنه در خانه به باغ روی تو آییم و خانه برشکنیم هزار خانه چو صحرا کنیم مردانه صلاح دین تو چو ماهی و فارغی زین شرح که فارغ است سر زلف حور از شانه
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
مجتث مثمن مخبون محذوف
مَفاعِلُنْ فَعَلاتُنْ مَفاعِلُنْ فَعَلُنْ
U - U - | U U - - | U - U - | U U -
عجب دلی که به عشق بت است پیوسته عجبتر این که بتش پیش او است بنشسته بمال چشم دلا بهترک از این بنگر مدو به هر طرف ای دل تو نیز آهسته دو کف به سوی دعا سوی بحر می رانی نه گوهر تو به جیب تو است پیوسته خنک کسی که ورا دست گرد جیب بود که او لطیف و سبک روح گشت و برجسته اگر چه هر طرفی بازگشت در طلبش از آن طلب چو به خود وانگشت شد خسته میان گلبن دل جان بخسته از خاری ببین دلا تو ز خاری هزار گلدسته میان دل چو برآید غبار و طبل و علم هزار سنجق هستی ببین تو بشکسته بیا به شهر عدم درنگر در آن مستان ببین ز خویش و هزاران چو خویش وارسته نهاده هر دو قدم شاد در سرای بقا و زین بساط فنا هر دو دست خود شسته
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
مجتث مثمن مخبون محذوف
مَفاعِلُنْ فَعَلاتُنْ مَفاعِلُنْ فَعَلُنْ
U - U - | U U - - | U - U - | U U -
ز لقمه ای که بشد دیده تو را پرده مخور تو بیش که ضایع کنی سراپرده حیات خویش در آن لقمه گرچه پنداری ضمیر را سبل است آن و دیده را پرده چرا مکن تو در این جا مگو چرا نکنم که چشم جان را گشته است این چرا پرده طلسم تن که ز هر زهر شهد بنموده ست عروس پرده نموده ست مر تو را پرده چو لقمه را ببریدی خیال پیش آید خیال هاست شده بر در صفا پرده خیال طبع به روی خیال روح آید ز عقل نعره برآید که جان فزا پرده دلا جدا شو از این پرده های گوناگون هلا که تا نکند مر تو را جدا پرده
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
مجتث مثمن مخبون محذوف
مَفاعِلُنْ فَعَلاتُنْ مَفاعِلُنْ فَعَلُنْ
U - U - | U U - - | U - U - | U U -
تو دیده گشته و ما را بکرده نادیده بدیده گریه ما را بدین بخندیده بخند جان و جهان چون مقام خنده تو راست بکن که هر چه کنی هست بس پسندیده ز درد و حسرت تو جان لاله ها سیه است گل از جمال رخ توست جامه بدریده ز خلق عالم جان های پاک بگزیدند و آنگهان ز میانشان تو بوده بگزیده بدانک عشق نبات و درخت او خشک است به گرد گرد درخت من است پیچیده چو خشک گشت درختم بسی بلندی یافت چو زرد گشت رخم شد چو زر بنازیده خزینه های جواهر که این دلم را بود قمارخانه درون جمله را ببازیده هزار ساغر هستی شکسته این دل من خمار نرگس مخمور تو نسازیده ز خام و پخته تهی گشت جان من باری مدد مدد تو چنین آتشی فروزیده مرا چو نی بنوازید شمس تبریزی بهانه بر نی و مطرب ز غم خروشیده
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
مجتث مثمن مخبون محذوف
مَفاعِلُنْ فَعَلاتُنْ مَفاعِلُنْ فَعَلُنْ
U - U - | U U - - | U - U - | U U -
برو برو که به بز لایق است بزغاله برو که هست ز گاوان حیات گوساله برو برو که خران گله گله جمع شدند خر جوان و خر پیر و خر دو یک ساله ز ناله تو مرا بوی خر همی آید که خر کند به علف زار و ماده خر ناله دماغ پاک بباید برای مشک و عبیر گلوله های پلیدی برای جلاله در آن زمان که خران بول خر به بو گیرند زهی زمان و زهی حالت و زهی حاله میا میا که به میدان دل خران نرسند به صد هزار حیل می رسند خیاله دلاله کیست بلیس این عروس دنیا را عروس را تو قیاسی بکن ز دلاله خموش باش سخن شرط نیست طالب را که او ز اشارت ابرو رسد به دنباله
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
مجتث مثمن مخبون محذوف
مَفاعِلُنْ فَعَلاتُنْ مَفاعِلُنْ فَعَلُنْ
U - U - | U U - - | U - U - | U U -
خلاصه دو جهان است آن پری چهره چو او نقاب گشاید فنا شود زهره چو بر براق معانی کنون سوار شود به پیش سلطنت او که را بود زهره ستارگان سماوات جمله مات شوند به طاس چرخ چو آن شه درافکند مهره چو روح قدس ببیند ورا سجود کند فرشتگان مقرب برند از او بهره همای عرش خداوند شمس تبریزی که هفت بحر بود پیش او یکی قطره
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
مجتث مثمن مخبون محذوف
مَفاعِلُنْ فَعَلاتُنْ مَفاعِلُنْ فَعَلُنْ
U - U - | U U - - | U - U - | U U -
ای جان ای جان فی ستر الله اشتر می ران فی ستر الله جام آتش درکش درکش پیش سلطان فی ستر الله ساغر تا لب می خور تا شب اندر میدان فی ستر الله چشمش را بین خشمش را بین پنهان پنهان فی ستر الله یاری شنگی پروین رنگی آمد مهمان فی ستر الله دیدم مستش خستم دستش آسان آسان فی ستر الله ساقی برجه باده درده پنگان پنگان فی ستر الله
مفعولن فع مفعولن فع
null
مَفْعولُنْ فَعْ مَفْعولُنْ فَعْ
- - - | - | - - - | -
خوش بود فرش تن نور دیده خوش بود مرغ جان بپریده جان نادیده خسیس شده جان دیده رسیده در دیده جان زرین و جان سنگین را چون کلوخ از برنج بگزیده سر کاغذ گشاده دست اجل نقد در کاغذ است پیچیده خمره پرعسل سرش بسته پشت و پهلوش را تو لیسیده خمره را بر زمین زن و بشکن دیده نبود چنانک بشنیده شمس تبریز بشکند خم را که ز نامش فلک بلرزیده
فعلاتن مفاعلن فعلن
خفیف مسدس مخبون
فَعَلاتُنْ مَفاعِلُنْ فَعَلُنْ
U U - - | U - U - | U U -
آمد آمد نگار پوشیده صنم خوش عذار پوشیده داد از گلستان حسن و جمال باغ را نوبهار پوشیده در زمین دل همه عشاق رسته شد سبزه زار پوشیده آن دم پرده سوز گرمش را هر طرف گرمدار پوشیده همگنان اشک و خون روان کرده خونشان در تغار پوشیده بوی آن خون همی رسد به دماغ همچو مشک تتار پوشیده تا از آن بو برند مشتاقان سوی آن یار غار پوشیده شمس تبریز صدقه جانت بوسه ای یا کنار پوشیده
فعلاتن مفاعلن فعلن
خفیف مسدس مخبون
فَعَلاتُنْ مَفاعِلُنْ فَعَلُنْ
U U - - | U - U - | U U -
مطرب جان های دل برده تا به شب تا به شب همین پرده جان هایی که مست و مخمورند بر سر باده باده ای خورده در خرابات مفردان رفته خرقه آب و گل گرو کرده
فعلاتن مفاعلن فعلن
خفیف مسدس مخبون
فَعَلاتُنْ مَفاعِلُنْ فَعَلُنْ
U U - - | U - U - | U U -
رخ نفسی بر رخ این مست نه جنگ و جفا را نفسی پست نه سیم اگر نیست به دست آورم باده چون زر تو بر این دست نه ای تو گشاده در هفت آسمان دست کرم بر دل پابست نه پیشکشم نیست به جز نیستی نیستیم را تو لقب هست نه هم شکننده تو هم اشکسته بند مرهم جان بر سر اشکست نه مهر بر آن شکر و پسته منه مهر بر این چاکر پیوست نه گفته امت ای دل پنجاه بار صید مکن پای در این شست نه
مفتعلن مفتعلن فاعلن
سریع مطوی مکشوف
مُفْتَعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ فاعِلُنْ
- U U - | - U U - | - U -
یا رشا فدیته من زمن رایته لست تقول اننی ارحم من سبیته محرقنی برده کفی اذا دعوته محتجب بصده عنی اذا اتیته آه الیس ناظری مختلف لطیفه آه الیس مهجتی مسکنه و بیته قد زرع الفراق فی خدی بذر زعفر وشت علی العیون من کثره ما سقیته قوسک حیث ما رمی السهم اصاب مقلتی سهمک ظل من دمی یکتب قد کفیته
مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن
رجز مثمن مطوی مخبون
مُفْتَعِلُنْ مَفاعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ مَفاعِلُنْ
- U U - | U - U - | - U U - | U - U -
هل طربا لعاشق وافقه زمانه افلح فی هوایه اصلح فیه شأنه هدده فراقه من غمرات یومه ثم اتاه لیله من قمر امانه قال لبدره لقد احرق فیک باطنی قال له حبیبه صرت انا ضمانه لا کقتول عاشق یقتلنا بشارق حان وفاتنا و لا یمکننا بیانه اعظم کل شهوه هان لدی وصاله اطیب کل طیب ظل لنا مکانه قد کفر الذی اتی من مثل لوجهه ان قمر ینوبه او شجر وبانه اکرم من نفوسنا طیف خیال وجهه افضل من عیوننا کان لنا عیانه رب لسان قایل یلفظ نار خده احرق من شراره یومیذ لسانه احرقه شراره ثم اتی نهاره نوره بناطق اصبح ترجمانه
مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن
رجز مثمن مطوی مخبون
مُفْتَعِلُنْ مَفاعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ مَفاعِلُنْ
- U U - | U - U - | - U U - | U - U -
طوبی لمن آواه سر فؤاده سکن الفؤاد بعشقه و وداده نفس الکریم کمریم و فؤاده شبه المسیح و صدره کمهاده اذن الفؤاد لکی یبوح بسره شرح الصدور کرامه لعباده رحم القلوب بفتح ها و فتوح ها قهر النفوس سیاسه لجهاده کشف الغطاء و لا انتظار و لا نسا فرح السعید تانسا بعتاده عشقوا لرأیه ربهم و تعلقوا و العرش یخضع حالهم بعماده و صلوا الی نظر الحبیب بفضله و الحق ارشدهم بحسن رشاده القوم معشوقون فی اوصافهم و الحق عاشقهم علی افراده حار العقول به عاشقیه تحیرا کیف العقول به معشقیه فناده لا تنکرن و لا تکن متصرفا بالعقل فی هذا و خف لکیاده فالامر اعظم من تصرف حکمنا و الود بالجبار من اعقاده ملک البصیره من ممالک شیخنا یعطی و یمنع ما یشا بمراده ما غاب من قلبی شعاشع خده لا تشمتوا بصدوده و بعاده شمس المصیف اذا نی بغروبه ما غاب حر الشمس من عباده تبریز جل به شمس دین سیدی ما اکرم المولی بکثر رماده
متفاعلن متفاعلن متفاعلن
null
مُتَفاعِلُنْ مُتَفاعِلُنْ مُتَفاعِلُنْ
U U - U - | U U - U - | U U - U -
فدیتتک یا ستی الناسیه الی کم تشد فم الخابیه الا فاملیی منه لی کاسه تذکرنی صفوه ناسیه فما کاسه منه الا نجی و تأتی باخت لها آبیه
فعولن فعولن فعولن فعل
null
فَعولُنْ فَعولُنْ فَعولُنْ فَعَلْ
U - - | U - - | U - - | U -
گر باغ از او واقف بدی از شاخ تر خون آمدی ور عقل از او آگه بدی از چشم جیحون آمدی گر سر برون کردی مهش روزی ز قرص آفتاب ذره به ذره در هوا لیلی و مجنون آمدی ور گنج های لعل او یک گوشه بر پستی زدی هر گوشه ویرانه ای صد گنج قارون آمدی نقشی که بر دل می زند بر دیده گر پیدا شدی هر دست و رو ناشسته ای چون شیخ ذاالنون آمدی ور سحر آن کس نیستی کو چشم بندی می کند چون چشم و دل این جسم و تن بر سقف گردون آمدی ای خواجه نظاره گر تا چند باشد این نظر ارزان بدی گر زین نظر معشوق بیرون آمدی مهمان نو آمد ولی این لوت عالم را بس است دو کون اگر مهمان شدی این لوت افزون آمدی
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
رجز مثمن سالم
مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ
- - U - | - - U - | - - U - | - - U -
فصل بهاران شد ببین بستان پر از حور و پری گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود انگشتری رومی رخان ماه وش زاییده از خاک حبش چون نومسلمانان خوش بیرون شده از کافری گلزار بین گلزار بین در آب نقش یار بین و آن نرگس خمار بین و آن غنچه های احمری گلبرگ ها بر همدگر افتاده بین چون سیم و زر آویزها و حلقه ها بی دستگاه زرگری در جان بلبل گل نگر وز گل به عقل کل نگر وز رنگ در بی رنگ پر تا بوک آن جا ره بری گل عقل غارت می کند نسرین اشارت می کند کاینک پس پرده است آن کاو می کند صورتگری ای صلح داده جنگ را وی آب داده سنگ را چون این گل بدرنگ را در رنگ ها می آوری گر شاخه ها دارد تری ور سرو دارد سروری ور گل کند صد دلبری ای جان تو چیزی دیگری چه جای باغ و راغ و گل چه جای نقل و جام مل چه جای روح و عقل کل کز جان جان هم خوشتری
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
رجز مثمن سالم
مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ
- - U - | - - U - | - - U - | - - U -
ای در طواف ماه تو ماه و سپهر مشتری ای آمده در چرخ تو خورشید و چرخ چنبری یا رب منم جویان تو یا خود توی جویان من ای ننگ من تا من منم من دیگرم تو دیگری ای ما و من آویخته وی خون هر دو ریخته چیزی دگر انگیخته نی آدمی و نی پری تا پا نباشد ز آنک پا ما را به خارستان برد تا سر نباشد ز آنک سر کافر شود از دوسری آبی میان جو روان آبی لب جو بسته یخ آن تیزرو این سست رو هین تیز رو تا نفسری خورشید گوید سنگ را زان تافتم بر سنگ تو تا تو ز سنگی وارهی پا درنهی در گوهری خورشید عشق لم یزل زان تافته ست اندر دلت کاول فزایی بندگی و آخر نمایی مهتری خورشید گوید غوره را زان آمدم در مطبخت تا سرکه نفروشی دگر پیشه کنی حلواگری شه باز را گوید که من زان بسته ام دو چشم تو تا بگسلی از جنس خود جز روی ما را ننگری گوید بلی فرمان برم جز در جمالت ننگرم جز بر خیالت نگذرم وز جان نمایم چاکری گل باغ را گوید که من زان عرضه کردم رخت خود تا جمله رخت خویش را بفروشی و با ما خوری آن کس کز این جا زر برد با دلبری دیگر خورد تو کژ نشین و راست گو آن از چه باشد از خری آن آدمی باشد که او خر بدهد و عیسی خرد وین از خری باشد که تو عیسی دهی و خر خری عیسی مست را زر کند ور زر بود گوهر کند گوهر بود بهتر کند بهتر ز ماه و مشتری نی مشتری بی نوا بل نور الله اشتری گر یوسفی باشد تو را زین پیرهن بویی بری ما را چو مریم بی سبب از شاخ خشک آید رطب ما را چو عیسی بی طلب در مهد آید سروری بی باغ و رز انگور بین بی روز و بی شب نور بین وین دولت منصور بین از داد حق بی داوری از روی همچون آتشم حمام عالم گرم شد بر صورت گرمابه ای چون کودکان کمتر گری فردا ببینی روش را شد طعمه مار و موش را دروازه موران شده آن چشم های عبهری مهتاب تا مه رانده دیوار تیره مانده اناالیه آمده کان سو نگر گر مبصری یا جانب تبریز رو از شمس دین محظوظ شو یا از زبان واصفان از صدق بنما باوری
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
رجز مثمن سالم
مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ
- - U - | - - U - | - - U - | - - U -
ای آن که بر اسب بقا از دیر فانی می روی دانا و بینای رهی آن سو که دانی می روی بی همره جسم و عرض بی دام و دانه و بی غرض از تلخکامی می رهی در کامرانی می روی نی همچو عقل دانه چین نی همچو نفس پر ز کین نی روح حیوان زمین تو جان جانی می روی ای چون فلک دربافته ای همچو مه درتافته از ره نشانی یافته در بی نشانی می روی ای غرقه سودای او ای بیخود از صهبای او از مدرسه اسمای او اندر معانی می روی ای خوی تو چون آب جو داده زمین را رنگ و بو تا کس نپندارد که تو بی ارمغانی می روی کو سایه منصور حق تا فاش فرماید سبق کز مستعینی می رهی در مستعانی می روی شب کاروان ها زین جهان بر می رود تا آسمان تو خود به تنهایی خود صد کاروانی می روی ای آفتاب آن جهان در ذره ای چونی نهان وی پادشاه شه نشان در پاسبانی می روی ای بس طلسمات عجب بستی برون از روز و شب تا چشم پندارد که تو اندر مکانی می روی ای لطف غیبی چند تو شکل بهاری می شوی وی عدل مطلق چند تو اندر خزانی می روی آخر برون آ زین صور چادر برون افکن ز سر تا چند در رنگ بشر در گله بانی می روی ای ظاهر و پنهان چو جان وی چاکر و سلطان چو جان کی بینمت پنهان چو جان در بی زبانی می روی
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
رجز مثمن سالم
مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ
- - U - | - - U - | - - U - | - - U -
این عشق گردان کو به کو بر سر نهاده طبله ای که هر کجا مرده بود زنده کنم بی حیله ای خوان روانم از کرم زنده کنم مرده بدم کو نرگدایی تا برد از خوان لطفم زله ای گاهی تو را در بر کنم گاهی ز زهرت پر کنم آگاه شو آخر ز من ای در کفم چون کیله ای گر حبه ای آید به من صد کان پرزرش کنم دریای شیرینش کنم هر چند باشد قله ای از تو عدم وز من کرم وز تو رضا وز من قسم صد اطلس و اکسون نهم در پیش کرم پیله ای هر لحظه نومید را خرمن دهم بی کشتنی هر لحظه درویش را قربت دهم بی چله ای چشمه شکر جوشان کنم اندر دل تنگ نیی اندیشه های خوش نهم اندر دماغ و کله ای می ران فرس در دین فقط ور اسب تو گردد سقط بر جای اسب لاغری هر سو بیابی گله ای خاموش باش و لا مگو جز آن که حق بخشد مجو جوشان ز حلوای رضا بر جمره چون پاتیله ای تبریز شد خلد برین از عکس روی شمس دین هر نقش در وی حور عین هر جامه از وی حله ای
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
رجز مثمن سالم
مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ
- - U - | - - U - | - - U - | - - U -
ای رونق هر گلشنی وی روزن هر خانه ای هر ذره از خورشید تو تابنده چون دردانه ای ای غوث هر بیچاره ای واگشت هر آواره ای اصلاح هر مکاره ای مقصود هر افسانه ای ای حسرت سرو سهی ای رونق شاهنشهی خواهم که یاران را دهی یک یاریی یارانه ای در هر سری سودای تو در هر لبی هیهای تو بی فیض شربت های تو عالم تهی پیمانه ای هر خسروی مسکین تو صید کمین شاهین تو وی سلسله تقلیب تو زنجیر هر دیوانه ای هر نور را ناری بود با هر گلی خاری بود بهر حرس ماری بود بر گنج هر ویرانه ای ای گلشنت را خار نی با نور پاکت نار نی بر گرد گنجت مار نی نی زخم و نی دندانه ای یک عشرتی افراشتی صد تخم فتنه کاشتی در شهر ما نگذاشتی یک عاقلی فرزانه ای اندیشه و فرهنگ ها دارد ز عشقت رنگ ها شب تا سحرگه چنگ ها ماه تو را حنانه ای عقل و جنون آمیخته صد نعل در ره ریخته در جعد تو آویخته اندیشه همچون شانه ای ای چشم تو چون نرگسی شد خواب در چشمم خسی بیدار می بینم بسی لیک از پی دانگانه ای بقال با دوغ ترش جانش مراقب لب خمش تا روز بیدار و به هش بر گوشه دکانه ای چون روز گردد می دود از بهر کسب و بهر کد تا خشک نانه او شود مشتری ترنانه ای ای مزرعه بگذاشته در شوره گندم کاشته ای شعله را پنداشته روزن تو چون پروانه ای امروز تشریفت دهد تفهیم و تشریفت دهد ترکیب و تألیفت دهد با عقل کل جانانه ای خامش که تو زین رسته ای زین دام ها برجسته ای جان و دل اندربسته ای در دلبری فتانه ای
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
رجز مثمن سالم
مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ
- - U - | - - U - | - - U - | - - U -
ای آنک اندر باغ جان آلاجقی برساختی آتش زدی در جسم و جان روح مصور ساختی پای درختان بسته بد تو برگشادی پایشان صحن گلستان خاک بد فرشش ز گوهر ساختی مرغ معماگوی را رسم سخن آموختی باز دل پژمرده را صد بال و صد پر ساختی ای عمر بی مرگی ز تو وی برگ بی برگی ز تو الحق خدنگ مرگ را پاینده اسپر ساختی عاشق در این ره چون قلم کژمژ همی رفتش قدم بر دفتر جان بهر او پاکیزه مسطر ساختی حیوان و گاوی را اگر مردم کنی نبود عجب سرگین گاوی را چو تو در بحر عنبر ساختی آن کو جهان گیری کند چون آفتاب از بهر تو او را هم از اجزای او صد تیغ و لشکر ساختی در پیش آدم گر ملک سجده کند نبود عجب کز بهر خاکی چرخ را سقا و چاکر ساختی از اختران در سنگ و گل تأثیرها درریختی وز راه دل تا آسمان معراج معبر ساختی در خاک تیره خارشی انداختی از بهر زه یک خاک را کردی پدر یک خاک مادر ساختی از گور در جنت اگر درها گشایی قادری در گور تن از پنج حس بشکافتی در ساختی در آتش خشم پدر صد آب رحمت می نهی و اندر دل آب منی صد گونه آذر ساختی از بلغم و صفرای ما وز خون و از سودای ما زین چار خرقه روح را ای شاه چادر ساختی روزی بیاید کاین سخن خصمی کند با مستمع کآب حیاتم خواندمت تو خویشتن کر ساختی ای شمس تبریزی بگو شرح معانی مو به مو دستش بده پایش بده چون صورت سر ساختی
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
رجز مثمن سالم
مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ
- - U - | - - U - | - - U - | - - U -
از دار ملک لم یزل ای شاه سلطان آمدی بر قلب ماهان برزدی سنجق ز شاهان بستدی ماه آمدی از لامکان ای اصل کارستان جان صد آفتاب و چرخ را چون ذره ها برهم زدی یک مشعله افروختی تا روز و شب را سوختی عذری به جرم آموختی نیکی خجل شد از بدی از رشک پنهان ای پری در جان درآ تا دل بری ای زهره صد مشتری ای سر لطف ایزدی بخرام بخرام ای صنم زیرا توی کاندر حرم هم حسرت هر عابدی هم قبله هر معبدی نقشی است بی مثل آن رخش پرنور پاک خالقش زلفی است مشکین طره اش یا طیلسان احمدی چون شمس تبریزی رود چون سایه جان در پی رود در دیده خاکش توتیا یا کحل نور سرمدی
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
رجز مثمن سالم
مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ
- - U - | - - U - | - - U - | - - U -
من دوش دیدم سر دل اندر جمال دلبری سنگین دلی لعلین لبی ایمان فزایی کافری از جان و دل گوید کسی پیش چنان جانانه ای از سیم و زر گوید کسی پیش چنان سیمین بری لقمه شدی جمله جهان گر عشق را بودی دهان دربان شدی جان شهان گر عشق را بودی دری من می شنیدم نام دل ای جان و دل از تو خجل ای مانده اندر آب و گل از عشق دلدل چون خری ای جان بیا گوهر بچین ای دل بیا خوبی ببین المستغاث ای مسلمین زین آفتی شور و شری تن خود کی باشد تا بود فرش سواران غمش سر کیست تا او سر نهد پیش چنان شه سروری نک نوبهار آمد کز او سرسبز گردد عالمی چون یار من شیرین دمی چون لعل او حلواگری هر دم به من گوید رخش داری چو من زیبارخی هر دم بدو گوید دلم داری چو بنده چاکری آمد بهار ای دوستان خیزید سوی بوستان اما بهار من توی من ننگرم در دیگری اشکوفه ها و میوه ها دارند غنج و شیوه ها ما در گلستان رخت روییده چون نیلوفری بلبل چو مطرب دف زنی برگ درختان کف زنی هر غنچه گوید چون منی باشد خوشی کشی تری آمد بهار مهربان سرسبز و خوش دامن کشان تا باغ یابد زینتی تا مرغ یابد شهپری تا خلق از او حیران شود تا یار من پنهان شود تا جان ما را جان شود کوری هر کور و کری آن جا که باشد شاه او بنده شود هر شاه خو آن جا که باشد ناز او هر دل شود سامندری مست و خرامان می رود در دل خیال یار من ماهی شریفی بی حدی شاهی کریمی بافری
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
رجز مثمن سالم
مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ
- - U - | - - U - | - - U - | - - U -
ای یار اگر نیکو کنی اقبال خود صدتو کنی تا بوک رو این سو کنی باشد که با ما خو کنی من گرد ره را کاستم آفاق را آراستم وز جرم تو برخاستم باشد که با ما خو کنی من از عدم زادم تو را بر تخت بنهادم تو را آیینه ای دادم تو را باشد که با ما خو کنی ای گوهری از کان من وی طالب فرمان من آخر ببین احسان من باشد که با ما خو کنی شرب مرا پیمانه شو وز خویشتن بیگانه شو با درد من همخانه شو باشد که با ما خو کنی ای شاه زاده داد کن خود را ز خود آزاد کن روز اجل را یاد کن باشد که با ما خو کنی مانند تیری از کمان بجهد ز تن سیمرغ جان آن را بیندیش ای فلان باشد که با ما خو کنی ای جمع کرده سیم و زر ای عاشق هر لب شکر باری بیا خوبی نگر باشد که با ما خو کنی تخم وفاها کاشتم نقشی عجب بنگاشتم بس پرده ها برداشتم باشد که با ما خو کنی استوثقوا ادیانکم و استغنموا اخوانکم و استعشقوا ایمانکم باشد که با ما خو کنی شه شمس تبریزی تو را گوید به پیش ما بیا بگذر ز زرق و از ریا باشد که با ما خو کنی
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
رجز مثمن سالم
مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ
- - U - | - - U - | - - U - | - - U -
ای یوسف خوش نام هی در ره میا بی همرهی مسکل ز یعقوب خرد تا درنیفتی در چهی آن سگ بود کاو بیهده خسپد به پیش هر دری و آن خر بود کز ماندگی آید سوی هر خرگهی در سینه این عشق و حسد بین کز چه جانب می رسد دل را کی آگاهی دهد جز دلنوازی آگهی مانند مرغی باش هان بر بیضه همچو پاسبان کز بیضه ی دل زایدت مستی و وصل و قهقهی دامن ندارد غیر او جمله گدااند ای عمو درزن دو دست خویش را در دامن شاهنشهی مانند خورشید از غمش می رو در آتش تا به شب چون شب شود می گرد خوش بر بام او همچون مهی بر بام او این اختران تا صبحدم چوبک زنان والله مبارک حضرتی والله همایون درگهی آن انبیا کاندر جهان کردند رو در آسمان رستند از دام زمین وز شرکت هر ابلهی بربوده گشتند آن طرف چون آهن از آهن ربا زان سان که سوی کهربا بی پر و پا پرد کهی می دانک بی انزال او نزلی نروید در زمین بی صحبت تصویر او یک مایه را نبود زهی ارواح همچون اشتران ز آواز سیروا مستیان همچون عرابی می کند آن اشتران را نهنهی بر لوح دل رمال جان رمل حقایق می زند تا از رقومش رمل شد زر لطیف ده دهی خوشتر روید ای همرهان کآمد طبیبی در جهان زنده کن هر مرده ای بیناکن هر اکمهی این ها همه باشد ولی چون پرده بردارد رخش نی زهره ماند نی نوا نی نوحه گر را وه وهی خاموش کن گر بلبلی رو سوی گلشن بازپر بلبل به خارستان رود اما به نادر گه گهی
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
رجز مثمن سالم
مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ
- - U - | - - U - | - - U - | - - U -
دزدید جمله رخت ما لولی و لولی زاده ای در هیچ مسجد مکر او نگذاشته سجاده ای خرقه فلک ده شاخ از او برج قمر سوراخ از او وای ار بیفتد در کفش چون من سلیمی ساده ای زد آتش اندر عود ما بر آسمان شد دود ما بشکست باد و بود ما ساقی به نادر باده ای در کار مشکل می کند در بحر منزل می کند جان قصه دل می کند کو عاشقی دل داده ای دل داده آن باشد که او در صبر باشد سخت رو نی چون تو گوشه گشته ای در گوشه ای افتاده ای در غصه ای افتاده ای تا خود کجا دل داده ای در آرزوی قحبه یا وسوسه قواده ای شرمی بدار از ریش خود از ریش پرتشویش خود بسته دو چشم از عاقبت در هرزه لب گشاده ای خوب است عقل آن سری در عاقبت بینی جری از حرص وز شهوت بری در عاشقی آماده ای خامش که مرغ گفت من پرد سبک سوی چمن نبود گرو در دفتری در حجره ای بنهاده ای
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
رجز مثمن سالم
مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ
- - U - | - - U - | - - U - | - - U -
دامن کشانم می کشد در بتکده عیاره ای من همچو دامن می دوم اندر پی خون خواره ای یک لحظه هستم می کند یک لحظه پستم می کند یک لحظه مستم می کند خودکامه ای خماره ای چون مهره ام در دست او چون ماهیم در شست او بر چاه بابل می تنم از غمزه سحاره ای لاهوت و ناسوت من او هاروت و ماروت من او مرجان و یاقوت من او بر رغم هر بدکاره ای در صورت آب خوشی ماهی چو برج آتشی در سینه دلبر دلی چون مرمری چون خاره ای اسرار آن گنج جهان با تو بگویم در نهان تو مهلتم ده تا که من با خویش آیم پاره ای روزی ز عکس روی او بردم سبوی تا جوی او دیدم ز عکس نور او در آب جو استاره ای گفتم که آنچ از آسمان جستم بدیدم در زمین ناگاه فضل ایزدی شد چاره بیچاره ای شکر است در اول صفم شمشیر هندی در کفم در باغ نصرت بشکفم از فر گل رخساره ای آن رفت کز رنج و غمان خم داده بودم چون کمان بود این تنم چون استخوان در دست هر سگساره ای خورشید دیدم نیم شب زهره درآمد در طرب در شهر خویش آمد عجب سرگشته ای آواره ای اندر خم طغرای کن نو گشت این چرخ کهن عیسی درآمد در سخن بربسته در گهواره ای در دل نیفتد آتشی در پیش ناید ناخوشی سر برنیارد سرکشی نفسی نماند اماره ای خوش شد جهان عاشقان آمد قران عاشقان وارست جان عاشقان از مکر هر مکاره ای جان لطیف بانمک بر عرش گردد چون ملک نبود دگر زیر فلک مانند هر سیاره ای مانند موران عقل و جان گشتند در طاس جهان آن رخنه جویان را نهان وا شد در و درساره ای بی خار گردد شاخ گل زیرا که ایمن شد ز ذل زیرا نماندش دشمنی گل چین و گل افشاره ای خاموش خاموش ای زبان همچون زبان سوسنان مانند نرگس چشم شو در باغ کن نظاره ای
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
رجز مثمن سالم
مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ
- - U - | - - U - | - - U - | - - U -
ای آفتاب سرکشان با کهکشان آمیختی مانند شیر و انگبین با بندگان آمیختی یا چون شراب جان فزا هر جزو را دادی طرب یا همچو یاران کرم با خاکدان آمیختی یا همچو عشق جان فدا در لاابالی ماردی با عقل پرحرص شحیح خرده دان آمیختی ای آتش فرمانروا در آب مسکن ساختی وی نرگس عالی نظر با ارغوان آمیختی چندان در آتش درشدی کآتش در آتش درزدی چندان نشان جستی که تو با بی نشان آمیختی ای سر الله الصمد ای بازگشت نیک و بد پهلو تهی کردی ز خود با پهلوان آمیختی جان ها بجستندت بسی بویی نبرد از تو کسی آیس شدند و خسته دل خود ناگهان آمیختی از جنس نبود حیرتی بی جنس نبود الفتی تو این نه ای و آن نه ای با این و آن آمیختی هر دو جهان مهمان تو بنشسته گرد خوان تو صد گونه نعمت ریختی با میهمان آمیختی آمیختی چندانک او خود را نمی داند ز تو آری کجا داند چو تو با تن چو جان آمیختی پیرا جوان گردی چو تو سرسبز این گلشن شدی تیرا به صیدی دررسی چون با کمان آمیختی ای دولت و بخت همه دزدیده ای رخت همه چالاک رهزن آمدی با کاروان آمیختی چرخ و فلک ره می رود تا تو رهش آموختی جان و جهان بر می پرد تا با جهان آمیختی حیرانم اندر لطف تو کاین قهر چون سر می کشد گردن چو قصابان مگر با گردران آمیختی خوبان یوسف چهره را آموختی عاشق کشی و آن خار چون عفریت را با گلستان آمیختی این را رها کن عارفا آن را نظر کن کز صفا رستی ز اجزای زمین با آسمان آمیختی رستی ز دام ای مرغ جان در شاخ گل آویختی جستی ز وسواس جنان و اندر جنان آمیختی از بام گردون آمدی ای آب آب زندگی از بام ما جولان زدی با ناودان آمیختی شب دزد کی یابد تو را چون نیستی اندر سرا بر بام چوبک می زنی با پاسبان آمیختی اسرار این را مو به مو بی پرده و حرفی بگو ای آنک حرف و لحن را اندر بیان آمیختی
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
رجز مثمن سالم
مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ
- - U - | - - U - | - - U - | - - U -
آخر مراعاتی بکن مر بی دلان را ساعتی ای ماه رو تشریف ده مر آسمان را ساعتی ای آن که هستت در سخن مستی می های کهن دلداریی تلقین بکن مر ترجمان را ساعتی تن چون کمانم دل چو زه ای جان کمان بر چرخ نه سوی فراز چرخ نه آن نردبان را ساعتی پیر از غمت هر جا فتی زان پیش کید آفتی بنما که بینم دولتی بس جاودان را ساعتی ای از کفت دریا نمی محروم کردی محرمی در خواب کن جانا دمی مر پاسبان را ساعتی عشقت می بی چون دهد در می همه افیون نهد مستت نشانی چون دهد آن بی نشان را ساعتی از رخ جهان پرنور کن چشم فلک مخمور کن از جان عالم دور کن این اندهان را ساعتی ای صد درج خوشتر ز جان وصف تو ناید در زبان الا که صوفی گوید آن پیش آر آن را ساعتی استغفرالله ای خرد صوفی بدو کی ره برد هر مرغ زان سو کی پرد درکش زبان را ساعتی ای کرده مه دراعه شق از عشقت ای خورشید حق از بهر لعلش ای شفق بگذار کان را ساعتی جز عشق او در دل مکن تدبیر بی حاصل مکن اندر مکان منزل مکن لا کن مکان را ساعتی ای امن ها در خوف تو ای ساکنی در طوف تو جان داده طمع سوف تو امن و امان را ساعتی بنگر در این فریاد کن آخر وفا هم یاد کن برتاب شاها داد کن این سو عنان را ساعتی یک دم بدین سو رای کن جان را تو شکرخای کن در دیده ما جای کن نور عیان را ساعتی تیرم چو قصد جه کنم پرم بده تا به کنم ابرو نما تا زه کنم من آن کمان را ساعتی ای زاغ هجران تهی چون زاغ از من کی رهی کی گوید آن نور شهی خواهم فلان را ساعتی ای نفس شیر شیررگ چون یافتی زان عشق تک انداز تو در پیش سگ این لوت و خوان را ساعتی ای از می جان بی خبر تا چند لافی از هنر افکن تو در قعر سقر آن دام نان را ساعتی کو شهریار این زمن مخدوم شمس الدین من تبریز خدمت کن به تن آن شه نشان را ساعتی
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
رجز مثمن سالم
مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ
- - U - | - - U - | - - U - | - - U -
بانگی عجب از آسمان در می رسد هر ساعتی می نشنود آن بانگ را الا که صاحب حالتی ای سر فروبرده چو خر زین آب و سبزه بس مچر یک لحظه ای بالا نگر تا بوک بینی آیتی ساقی در این آخر زمان بگشاد خم آسمان از روح او را لشکری وز راح او را رایتی کو شیر مرد ی در جهان تا شیرگیر او شود شاه و فتی باید شدن تا باده نوشی یا فتی بیچاره گوش مشترک کاو نشنود بانگ فلک بیچاره جان بی مزه کز حق ندارد راحتی آخر چه باشد گر شبی از جان برآری یاربی بیرون جهی از گور تن و اندر روی در ساحتی از پا گشایی ریسمان تا برپری بر آسمان چون آسمان ایمن شوی از هر شکست و آفتی از جان برآری یک سری ایمن ز شمشیر اجل باغی درآیی کاندر او نبود خزان را غارتی خامش کنم خامش کنم تا عشق گوید شرح خود شرحی خوشی جان پرور ی کان را نباشد غایتی
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
رجز مثمن سالم
مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ
- - U - | - - U - | - - U - | - - U -
ای تو ملول از کار من من تشنه تر هر ساعتی آخر چه کم گردد ز تو کز تو برآید حاجتی بر تو زیانی کی شود از تو عدم گر شیء شود معدوم یابد خلعتی گیرد ز هستی رایتی یا مستحق مرحمت یابد مقام و مرتبت برخواند اندر مکتبت از لوح محفوظ آیتی ای رحمة للعالمین بخشی ز دریای یقین مر خاکیان را گوهر ی مر ماهیان را راحتی موجش گهی گوهر دهد لطفش گهی کشتی کشد چندین خلایق اندر او مر هر یکی را حالتی خود پیشتر اجزا ی او در سجده همچون شاکر ان وز بهر خدمت موج او گه گه نماید قامتی در پیش دریای نهان این هفت دریای جهان چون واهب اندر بخششی چون راهب اندر طاعتی دریای پر مرجان ما عمر دراز و جان ما پس عمر ما بی حد بود ما را نباشد غایتی ای قطره گر آگه شوی با سیل ها همره شوی سیلت سوی دریا برد پیشت نباشد آفتی ور سرکشی غافل شوی آن سیل عشق مستوی گوش تو گیرد می کشد کاو بر تو دارد رافتی مستفعلن مستفعلن اکنون شکر پنهان کنم کز غیب جوقی طوطیان آورده اندم غارتی شکر نگر تو نو به نو آواز خاییدن شنو نی این شکر را صورتی نی طوطیان را آلتی دارد خدا قندی دگر کان ناید اندر نیشکر طوطی و حلقوم بشر آن را ندارد طاقتی چون شمس تبریزی که او گنجا ندارد در فلک کان مطلع خورشید او دارد عجایب ساحتی
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
رجز مثمن سالم
مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ
- - U - | - - U - | - - U - | - - U -
چون در شو ی در باغ دل مانند گل خوش بو شوی چون بر پر ی سوی فلک همچون ملک مه رو شوی گر همچو روغن سوزدت خود روشنی گردی همه سرخیل عشرت ها شوی گرچه ز غم چون مو شوی هم ملک و هم سلطان شوی هم خلد و هم رضوان شوی هم کفر و هم ایمان شوی هم شیر و هم آهو شوی از جای در بی جا روی وز خویشتن تنها روی بی مرکب و بی پا روی چون آب اندر جو شوی چون جان و دل یکتا شوی پیدا ی نا پیدا شوی هم تلخ و هم حلوا شوی با طبع می هم خو شوی از طبع خشکی و تر ی همچون مسیحا برپر ی گرداب ها را بر دری راهی کنی یک سو شوی شیرین کنی هر شور را حاضر کنی هر دور را پرده نباشی نور را گر چون فلک نه تو شوی شه باش دولت ساخته مه باش رفعت یافته تا چند همچون فاخته جوینده و کوکو شوی خالی کنی سر از هوس گردی تو زنده بی نفس یا هو نگویی زان سپس چون غرقه یاهو شوی هر خانه را روزن شوی هر باغ را گلشن شوی با من نباشی من شوی چون تو ز خود بی تو شوی سر در زمین چندین مکش سر را برآور شاد کش تا تازه و خندان و خوش چون شاخ شفتالو شوی دیگر نخواهی روشنی از خویشتن گردی غنی چون شاه مسکین پرور ی چون ماه ظلمت جو شوی تو جان نخواهی جان دهی هر درد را درمان دهی مرهم نجویی زخم را خود زخم را دارو شوی
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
رجز مثمن سالم
مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ
- - U - | - - U - | - - U - | - - U -
از بامدادان ساغری پر کرد خوش خماره ای چون فرقدی عرعرقدی شکرلبی مه پاره ای آن نرگس سرمست او و آن طره چون شست او و آن ساغری در دست او هر چاره بیچاره ای چنگ از شمال و از یمین اندر بر حوران عین در گلشنی پر یاسمین بر چشمه ای فواره ای ای ساقی شیرین صلا جان علی و بوالعلا بر کف بنه ساغر هلا بر رغم هر غم باره ای چون آفتاب آسمان می گرد و جوهر می فشان بر تشنگان و خاکیان در عالم غداره ای ای ساحر و ای ذوفنون ای مایه پنجه جنون هنگام کار آمد کنون ما هر یکی آن کاره ای چون ساغری پرداختم جامه حیا انداختم عشقی عجب می باختم با غره غراره ای افلاکیان بر آسمان زان بوی باده سرگران ماه مرا سجده کنان سرمست هر فراره ای انهار باده سو به سو در هر چمن پنجاه جو بر سنگ زن بشکن سبو بر رغم هر خشم آره ای رحمت به پستی می رسد اکسیر هستی می رسد سلطان مستی می رسد با لشکر جراره ای خیمه معیشت برکنی آتش به خیمه درزنی گر از سر بامی کنی در سابقان نظاره ای مستی چو کشتی و عمد هر لحظه کژمژ می شود بر موج ها بر می زند در قلزمی زخاره ای می گویم ای صاحب عمل و ای رسته جانت از علل چون رستی از حبس اجل بی روزن و درساره ای زین عالم تلخ و ترش زین چرخ پیر طفل کش هم قصه گو و هم خمش هم بنده هم اماره ای گفتا مرا شاه جهان درداد یک ساغر نهان خود را بدیدم ناگهان در شهر جان سیاره ای پنهان بود بر مرد و زن در رفتن و در آمدن راه جهان ممتحن از غیرت ستاره ای چون معبرم خیره نگر نی رخنه پیدا و نه در چون چشمه ای برکرده سر بی معدنی از خاره ای ای چاشنی شکران درده همان رطل گران شیرم بده چون مادران بیرون کش از گهواره ای ای ساز و ناز ناکسان حیرت فزای نرگسان ای خاک را روزی رسان مقصود هر آواره ای زان باده همچون عسس ایمن کن هر دزد و خس سجده کنانند این نفس هر فکر دل افشاره ای ای جام راح روح جو آسایش مجروح جو ای ساقی خورشیدرو خون ریز هر استاره ای ای روزی دل ها رسان جان کسان و ناکسان ترکاری و یاغی به سان هموار و ناهمواره ای چون نفخ صوری در صور شورنده حشر و حشر زنجیر تو چون طوق زر تشریف هر جباره ای بردی ز جان معقول را وین عقل چون معزول را کردی دماغ گول را از علم تو عیاره ای تا گردن شک می زند بر میر و بر بک می زند بر عقل خنبک می زند یا بر فن مکاره ای بس کن درآ در انجمن در انخلاق مرد و زن می ساز و صورت می شکن در خلوت فخاره ای چون گل سخن گوی و خمش هرگز نباشد روترش در صدر دل مانند هش بر اوج چون طیاره ای
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
رجز مثمن سالم
مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ
- - U - | - - U - | - - U - | - - U -
ای شهسوار خاص بک کز عالم جان تاختی میخانه ها برهم زدی تا سوی میدان تاختی چون ساکنان آسمان خود گوش ما برتافتند تو سبلتان برتافتی هم سوی ایشان تاختی ای تو نهاده یک قدم بگذشته از هر دو جهان آه پس کدامین عرصه بد تا تو بر اسبان تاختی خود پرده ها و قافیه وآنگه خراب عشق تو تو پرده ای نگذاشتی چون سوی انسان تاختی عقل از تو بی عقلی شده عشق از تو هم حیران شده مر جسم را خود اسم شد تو چونک بر جان تاختی
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
رجز مثمن سالم
مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ
- - U - | - - U - | - - U - | - - U -
یک ساعت ار دو قبلکی از عقل و جان برخاستی این عقل ما آدم بدی این نفس ما حواستی ور آدم از ایوان دل درنامدی در آب و گل تدریس با تقدیس او بالاتر از اسماستی ور لانسلم گوی ظن اسلمت گفتی چون خلیل نفس چو سایه سرنگون خورشید سربالاستی ور هستی تن لا شدی این نفس سربالا شدی بعد از تمامی لا شدن در وحدت الاستی گر ضعف و سستی نیستی در دیده خفاش تن بر جای یک خورشید صد خورشید جان افزاستی گر نیک و بد نزد خدا یک سان بدی در ابتلا با جبرییل ماه رو ابلیس هم سیماستی ور رازدارستی بشر پیدا نکردی خیر و شر هر چه که ناپیداستش بر وی همه پیداستی این حس چون جاسوس ما شد بسته و محبوس ما چون می نبیند اصل را ای کاشکی اعماستی بنشسته حس نفس خس نزدیک کاسه چون مگس گر کاسه نگزیدی مگس در حین مگس عنقاستی استاره ها چون کاس ها مانند زرین طاس ها آراستش بر طامعان ای کاشکی ناراستی خاموش باش اندیشه کن کز لامکان آید سخن با گفت کی پردازیی گر چشم تو آن جاستی از شمس تبریزی ببین هر ذره را نور یقین گر ذوق در گفتن بدی هر ذره ای گویاستی
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
رجز مثمن سالم
مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ
- - U - | - - U - | - - U - | - - U -
ای داده جان را لطف تو خوشتر ز مستی حالتی خوشتر ز مستی ابد بی باده و بی آلتی یک ساعتی تشریف ده جان را چنان تلطیف ده آن ساعتی پاک از کی و تا کی عجایب ساعتی شاهنشه یغماییی کز دولت یغمای تو یاغی به شادی منتظر تا کی کنی تو غارتی جان چون نداند نقش خود یا عالم جان بخش خود پا می نداند کفش خود کان لایق است و بابتی پا را ز کفش دیگری هر لحظه تنگی و شری وز کفش خود شد خوشتری پا را در آن جا راحتی جان نیز داند جفت خود وز غیب داند نیک و بد کز غیب هر جان را بود درخورد هر جان ساحتی جانی که او را هست آن محبوس از آن شد در جهان چون نیست او را این زمان از بهر آن دم طاقتی چون شاه زاده طفل بد پس مخزنش بر قفل بد خلعت نهاده بهر او تا برکشد او قامتی تو قفل دل را باز کن قصد خزینه راز کن در مشکلات دو جهان نبود سؤالت حاجتی خمخانه مردان دل است وز وی چه مستی حاصل است طفلی و پایت در گل است پس صبر کن تا غایتی تا غایتی کز گوشه ای دولت برآرد جوشه ای از دور گردی خاسته تابان شده یک رایتی بنوشته بر رایت که این نقش خداوند شمس دین از مفخر تبریز و چین اندر بصیرت آیتی
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
رجز مثمن سالم
مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ
- - U - | - - U - | - - U - | - - U -
من پیش از این می خواستم گفتار خود را مشتری و اکنون همی خواهم ز تو کز گفت خویشم واخری بت ها تراشیدم بسی بهر فریب هر کسی مست خلیلم من کنون سیر آمدم از آزری آمد بتی بی رنگ و بو دستم معطل شد بدو استاد دیگر را بجو بهر دکان بتگری دکان ز خود پرداختم انگازها انداختم قدر جنون بشناختم ز اندیشه ها گشتم بری گر صورتی آید به دل گویم برون رو ای مضل ترکیب او ویران کنم گر او نماید لمتری کی درخور لیلی بود آن کس کز او مجنون شود پای علم آن کس بود کو راست جانی آن سری
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
رجز مثمن سالم
مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ
- - U - | - - U - | - - U - | - - U -
در دل خیالش زان بود تا تو به هر سو ننگری و آن لطف بی حد زان کند تا هیچ از حد نگذری با صوفیان صاف دین در وجد گردی همنشین گر پای در بیرون نهی زین خانقاه شش دری داری دری پنهان صفت شش در مجو و شش جهت پنهان دری که هر شبی زان در همی بیرون پری چون می پری بر پای تو رشته خیالی بسته اند تا واکشندت صبحدم تا برنپری یک سری بازآ به زندان رحم تا خلقتت کامل شدن هست این جهان همچون رحم این جمله خون زان می خوری جان را چو بررویید پر شد بیضه تن را شکست جان جعفر طیار شد تا می نماید جعفری
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
رجز مثمن سالم
مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ
- - U - | - - U - | - - U - | - - U -
دریوزه ای دارم ز تو در اقتضای آشتی دی نکته ای فرموده ای جان را برای آشتی جان را نشاط و دمدمه جمله مهماتش همه کاری نمی بینم دگر الا نوای آشتی جان خشم گیرد با کسی گردد جهانش محبسی جان را فتد یا رب عجب با جسم رای آشتی با غیر اگر خشمین شوی گیری سر خویش و روی سر با تو چون خشمین شود آن گاه وای آشتی گر دستبوس وصل تو یابد دلم در جست و جو بس بوسه ها که دل دهد بر خاک پای آشتی هر نیکوی که تن کند از لطف داد جان بود من هر سخا که کرده ام بود آن سخای آشتی چون ابر دی گریان شدم وز برگ و بر عریان شدم خواهم که ناگه درغژم خوش در قبای آشتی سلطان و شاهنشه شوم اجری فرست مه شوم نیکولقا آنگه شود کید لقای آشتی ای جان صد باغ و چمن تشریف ده سوی وطن هر چند بدرایی من نگذاشت جای آشتی از نوبهار لم یکن این باد را تلطیف کن تا بی بخار غم شود از تو فضای آشتی آلایش ما چیست خود با بحر جان و جر و مد یا کبر و شیطانی ما با کبریای آشتی خاموش کن ای بی ادب چیزی مگو در زیر لب تا بی ریا باشد طلب اندر دعای آشتی
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
رجز مثمن سالم
مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ
- - U - | - - U - | - - U - | - - U -
ای دل نگویی چون شدی ور عشق روزافزون شدی گاهی ز غم مجنون شدی گاهی ز محنت خون شدی در عشق تو چون دم زدم صد فتنه شد اندر عدم ای مطرب شیرین قدم می زن نوا تا صبحدم گفتم که شد هنگام می ما غرقه اندر وام می نی نی رها کن نام می مستان نگر بی جام می تو همچو آتش سرکشی من همچون خاکم مفرشی در من زدی تو آتشی خوشی خوشی خوشی خوشی ای نیست بر هستی بزن بر عیش سرمستی بزن دل بر دل مستی بزن دستی بزن دستی بزن گفتم مها در ما نگر در چشم چون دریا نگر آن جا مرو این جا نگر گفتا که خه سودا نگر ای بلبل از گلشن بگو زان سرو و زان سوسن بگو زان شاخ آبستن بگو پنهان مکن روشن بگو آخر همه صورت مبین بنگر به جان نازنین کز تابش روح الامین چون چرخ شد روی زمین هر نقش چون اسپر بود در دست صورتگر بود صورت یکی چادر بود در پرده آزر بود
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
رجز مثمن سالم
مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ
- - U - | - - U - | - - U - | - - U -
بویی ز گردون می رسد با پرسش و دلداریی از دام تن وا می رهد هر خسته دل اشکاریی هر مرغ صدپر می شود سوی ثریا می پرد هر کوه و لنگر زین صلا دارد دگر رهواریی مرغان ابراهیم بین با پاره پاره گشتگی اجزای هر تن سوی سر برداشته طیاریی ای جزو چون بر می پری چون بی پری و بی سری گفتا شکفته می شوم اندر نسیم یاریی در شهر دیگر نشنوی از غیر سرنا ناله ای از غیر چنگی نشنوی در هیچ خانه زاریی طنبور دل برداشته لا عیش الا عیشنا زنبور جان آموخته زین انگبین معماریی امروز ساقی کرم دریاعطای محتشم آمیخته با بندگان بی نخوت و جباریی امروز رستیم ای خدا از غصه آنک قضا در گوش فتنه دردمد هر لحظه ای مکاریی راقی جان در می دمد چون پور مریم رقیه ای ساقی ما هم می کند چون شیر حق کراریی گر درک بت را بشکند صد بت تراشد در عوض ور بشکند دو سه سبو کم نیستش فخاریی ای بلبل ار چه یافتی از دولت گل لحن خوش زینهار فراموشت شود در انس کم گفتاریی
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
رجز مثمن سالم
مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ مُسْتَفْعِلُنْ
- - U - | - - U - | - - U - | - - U -
عیش جهان پیسه بود گاه خوشی گاه بدی عاشق او شو که دهد ملکت عیش ابدی چونک سپید است و سیه روز و شب عمر همه عمر دگر جو که بود ساده چو نور صمدی ای تو فرورفته به خود گاه از آن گور و لحد غافل از این لحظه که تو در لحد بود خودی دیدن روزی ده تو رزق حلال است تو را گرم به دکان چه روی در پی رزق عددی نادره طوطی که توی کان شکر باطن تو نادره بلبل که توی گلشنی و لعل خدی لیلی و مجنون عجب هر دو به یک پوست درون آینه هر دو توی لیک درون نمدی عالم جان بحر صفا صورت و قالب کف او بحر صفا را بنگر چنگ در این کف چه زدی هیچ قراری نبود بر سر دریا کف را ز آنک قرارش ندهد جنبش موج مددی ز آنک کف از خشک بود لایق دریا نبود نیک به نیکی رود و بد برود سوی بدی کف همگی آب شود یا به کناری برود ز آنک دورنگی نبود در دل بحر احدی موج برآید ز خود و در خود نظاره کند سجده کنان کای خود من آه چه بیرون ز حدی جمله جان هاست یکی وین همه عکس ملکی دیده احول بگشا خوش نگر ار باخردی
مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن
رجز مثمن مطوی
مُفْتَعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ
- U U - | - U U - | - U U - | - U U -
برگذری درنگری جز دل خوبان نبری سر مکش ای دل که از او هر چه کنی جان نبری تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا تا نکشی خار غمش گل ز گلستان نبری تا نکنی کوه بسی دست به لعلی نرسد تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان نبری سر ننهد چرخ تو را تا که تو بی سر نشوی کس نخرد نقد تو را تا سوی میزان نبری تا نشوی مست خدا غم نشود از تو جدا تا صفت گرگ دری یوسف کنعان نبری تا تو ایازی نکنی کی همه محمود شوی تا تو ز دیوی نرهی ملک سلیمان نبری نعمت تن خام کند محنت تن رام کند محنت دین تا نکشی دولت ایمان نبری خیره میا خیره مرو جانب بازار جهان ز آنک در این بیع و شری این ندهی آن نبری خاک که خاکی نهلد سوسن و نسرین نشود تا نکنی دلق کهن خلعت سلطان نبری آه گدارو شده ای خاطر تو خوش نشود تا نکنی کافریی مال مسلمان نبری هیچ نبرده ست کسی مهره ز انبان جهان رنجه مشو ز آنک تو هم مهره ز انبان نبری مهره ز انبان نبرم گوهر ایمان ببرم گو تو به جان بخل کنی جان بر جانان نبری ای کشش عشق خدا می ننشیند کرمت دست نداری ز کهان تا دل از ایشان نبری هین بکشان هین بکشان دامن ما را به خوشان ز آنک دلی که تو بری راه پریشان نبری راست کنی وعده خود دست نداری ز کشش تا همه را رقص کنان جانب میدان نبری هیچ مگو ای لب من تا دل من باز شود ز آنک تو تا سنگ دلی لعل بدخشان نبری گرچه که صد شرط کنی بی همه شرطی بدهی ز آنک تو بس بی طمعی زر به حرمدان نبری
مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن
رجز مثمن مطوی
مُفْتَعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ
- U U - | - U U - | - U U - | - U U -
هم نظری هم خبری هم قمران را قمری هم شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکری هم سوی دولت درجی هم غم ما را فرجی هم قدحی هم فرحی هم شب ما را سحری هم گل سرخ و سمنی در دل گل طعنه زنی سوی فلک حمله کنی زهره و مه را ببری چند فلک گشت قمر تا به خودش راه دهی چند گدازید شکر تا تو بدو درنگری چند جنون کرد خرد در هوس سلسله ای چند صفت گشت دلم تا تو بر او برگذری آن قدح شاده بده دم مده و باده بده هین که خروس سحری مانده شد از ناله گری گر به خرابات بتان هر طرفی لاله رخی است لاله رخا تو ز یکی لاله ستان دگری هم تو جنون را مددی هم تو جمال خردی تیر بلا از تو رسد هم تو بلا را سپری چونک صلاح دل و دین مجلس دل را شد امین مادر دولت بکند دختر جان را پدری
مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن
رجز مثمن مطوی
مُفْتَعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ
- U U - | - U U - | - U U - | - U U -
ای دل سرگشته شده در طلب یاوه روی چند بگفتم که مده دل به کسی بی گرو ی بر سر شطرنج بتی جامه کنی کیسه بری با چو منی ساده دلی خیره سری خیره شوی برد همه رخت مرا نیست مرا برگ کهی آنک ز گنج زر او من نرسیدم به جوی تا بخورد تا ببرد جان مرا عشق کهن آن کهنی کاو دهدم هر نفسی جان نوی آن کهنی نو صفتی همچو خدا بی جهتی خوش گهر ی خوش نظر ی خوش خبر ی خوش شنو ی خرمن گل گشت جهان از رخت ای سرو روان دشمن تو جو دروی یار تو گندم دروی جذب کن ای باد صفت آب وجود همه را برکش خورشید صفت شبنمه ای را ز گوی ای تو چو خورشید ولی نی چو تفش داغ کنی ای چو صبا با لطفی نی چو صبا خیره دوی گر صفتی در دل من کژ شود آن را تو بکن شاخ کژی را بکند صاحب بستان به خوی گرچه شود خانه دین رخنه ز موش حسدی موش کی باشد برمد از دم گربه به موی سبز شود آب و گلی چون دهدش وصل دلی دلبر و دل جمع شدند لیک نباشند دوی پیشتر آ تا که نه من مانم این جا نه سخن ظلمت هستی چه زند پیش صبوح چو توی
مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن
رجز مثمن مطوی
مُفْتَعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ
- U U - | - U U - | - U U - | - U U -
سنگ مزن بر طرف کارگه شیشه گر ی زخم مزن بر جگر خسته خسته جگر ی بر دل من زن همه را ز آنک دریغ است و غبین زخم تو و سنگ تو بر سینه و جان دگری باز رهان جمله اسیر ان جفا را جز من تا به جفا هم نکنی در جز بنده نظری هم به وفا با تو خوشم هم به جفا با تو خوشم نی به وفا نی به جفا بی تو مباد م سفر ی چونک خیالت نبود آمده در چشم کسی چشم بز کشته بود تیره و خیره نگر ی پیش ز زندان جهان با تو بدم من همگی کاش بر این دام گه م هیچ نبودی گذری چند بگفتم که خوشم هیچ سفر می نروم این سفر صعب نگر ره ز علی تا به ثری لطف تو بفریفت مرا گفت برو هیچ مرم بدرقه باشد کرمم بر تو نباشد خطر ی چون به غریبی بروی فرجه کنی پخته شوی باز بیایی به وطن با خبر ی پر هنر ی گفتم ای جان خبر بی تو خبر را چه کنم بهر خبر خود که رود از تو مگر بی خبر ی   چون ز کفت باده کشم بی خبر و مست و خوشم بی خطر و خوف کسی بی شر و شور بشر ی گفت به گوشم سخنان چون سخن راه زنان برد مرا شاه ز سر کرد مرا خیره سر ی قصه دراز است بلی آه ز مکر و دغلی گر ننماید کرمش این شب ما را سحر ی
مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن
رجز مثمن مطوی
مُفْتَعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ
- U U - | - U U - | - U U - | - U U -
عارف گوینده اگر تا به سحر صبر کنی از جهت خسته دلان جان و نگهبان منی همچو علی در صف خود سر نبری از کف خود بولهب وسوسه را تا نکنی راهزنی راه زنان را بزنی تا که حقت نام نهد غازی من حاجی من گرچه به تن در وطنی ساقی جام ازلی مایه قند و عسلی بارگه جان و دلی گنج گه بوالحسنی جنبش پر ملکی مطلع بام فلکی جمع صفا را نمکی شمع خدا را لگنی باده دهی مست کنی جمله حریفان مرا عربده شان یاد دهی با من شان درفکنی از یک سوراخ تو را مار دوباره نگزد گر نری و پاکدلی مؤمنی و مؤتمنی خامش باش ای دل من نام مرا هیچ مگو نام کسی گو که از او چون گل تر خوش دهنی
مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن
رجز مثمن مطوی
مُفْتَعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ
- U U - | - U U - | - U U - | - U U -
تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی تو نه بر آنی که منم من نه بر آنم که تویی من همه در حکم توام تو همه در خون منی گر مه و خورشید شوم من کم از آنم که تویی با همه ای رشک پری چون سوی من برگذری باش چنین تیز مران تا که بدانم که تویی دوش گذشتی ز درم بوی نبردم ز تو من کرد خبر گوش مرا جان و روانم که تویی چون همه جان روید و دل همچو گیا خاک درت جان و دلی را چه محل ای دل و جانم که تویی ای نظرت ناظر ما ای چو خرد حاضر ما لیک مرا زهره کجا تا بجهانم که تویی چون تو مرا گوش کشان بردی از آن جا که منم بر سر آن منظره ها هم بنشانم که تویی مستم و تو مست ز من سهو و خطا جست ز من من نرسم لیک بدان هم تو رسانم که تویی زین همه خاموش کنم صبر و صبر نوش کنم عذر گناهی که کنون گفت زبانم که تویی
مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن
رجز مثمن مطوی
مُفْتَعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ
- U U - | - U U - | - U U - | - U U -
چون دل من جست ز تن بازنگشتی چه شدی بی دل من بی دل من راست شدی هر چه بدی گر کژ و گر راست شدی ور کم ور کاست شدی فارغ و آزاد بدی خواجه ز هر نیک و بدی هیچ فضولی نبدی هیچ ملولی نبدی دانش و گولی نبدی طبل تحیات زدی خواجه چه گیری گروم تو نروی من بروم کهنه نه ام خواجه نوم در مدد اندر مددی آتش و نفتم نخورد ور بخورد بازدهد چون عددی را بخورد بازدهد بی عددی بر سر خرپشته من بانگ زن ای کشته من دانک من اندر چمنم صورت من در لحدی گرچه بود در لحدی خوش بودش با احدی آنک در آن دام بود کی خوردش دام و ددی و آنک از او دور بود گرچه که منصور بود زارتر از مور بود ز آنک ندارد سندی
مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن
رجز مثمن مطوی
مُفْتَعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ
- U U - | - U U - | - U U - | - U U -
طوطی و طوطی بچه ای قند به صد ناز خوری از شکرستان ازل آمده ای بازپری قند تو فرخنده بود خاصه که در خنده بود بزم ز آغاز نهم چون تو به آغاز دری ای طربستان ابد ای شکرستان احد هم طرب اندر طربی هم شکر اندر شکری یوسف اندر تتقی یا اسدی بر افقی یا قمر اندر قمر اندر قمر اندر قمری ساقی این میکده ای نوبت عشرت زده ای تا همه را مست کنی خرقه مستان ببری مست شدم مست ولی اندککی باخبرم زین خبرم بازرهان ای که ز من باخبری پیشتر آ پیش که آن شعشعه چهره تو می نهلد تا نگرم که ملکی یا بشری رقص کنان هر قدحی نعره زنان وافرحی شیشه گران شیشه شکن مانده از شیشه گری جام طرب عام شده عقل و سرانجام شده از کف حق جام بری به که سرانجام بری سر ز خرد تافته ام عقل دگر یافته ام عقل جهان یک سری و عقل نهانی دوسری راهب آفاق شدم با همگان عاق شدم از همگان می ببرم تا که تو از من نبری با غمت آموخته ام چشم ز خود دوخته ام در جز تو چون نگرد آنک تو در وی نگری داد ده ای عشق مرا وز در انصاف درآ چون ابدا آن توام نی قنقم رهگذری من به تو مانم فلکا ساکنم و زیر و زبر ز آنک مقیمی به نظر روز و شب اندر سفری ناظر آنی که تو را دارد منظور جهان حاضر آنی که از او در سفر و در حضری
مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن
رجز مثمن مطوی
مُفْتَعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ
- U U - | - U U - | - U U - | - U U -
آه چه دیوانه شدم در طلب سلسله ای در خم گردون فکنم هر نفسی غلغله ای زیر قدم می سپرم هر سحری بادیه ای خون جگر می سپرم در طلب قافله ای آه از آن کس که زند بر دل من داغ عجب بر کف پای دل من از ره او آبله ای هم به فلک درفکند زهره ز بامش شرری هم به زمین درفکند هیبت او زلزله ای هیچ تقاضا نکنم ور بکنم دفع دهد صد چو مرا دفع کند او به یکی هین هله ای چونک از او دفع شوم گوشگکی سر بنهم آید عشق چله گر بر سر من با چله ای
مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن
رجز مثمن مطوی
مُفْتَعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ
- U U - | - U U - | - U U - | - U U -
هر طربی که در جهان گشت ندیم کهتری می برمد از او دلم چون دل تو ز مقذری هر هنری و هر رهی کان برسد به ابلهی نیست به پیش همتم زو طربی و مفخری گر شکر است عسکری چون برسد به هر دهن زو نخورد شکرلبی فر ندهد به مخبری گر قمر است و گر فلک ور صنمی است بانمک کان همه است مشترک می نبود ورا فری آنچ بداد عامه را خلعت خاص نبود آن سور سگان کافران می نخورد غضنفری مجلس خاص بایدم گرچه بود سوی عدم شربت عام کم خورم گرچه بود ز کوثری لاف مسیح می زنی بول خران چه بو کنی با حدثی چه خو کنی همچو روان کافری گر نبدی متاع زر اصل وجود بول خر جان خران به بوی آن برنزدی چرا خوری مرد چو گوهری بود قیمت خویش خود کند شاد نشد به شحنگی هیچ قباد و سنجری زر تو بریز بر گهر چونک بماند زیر زر برنجهید بر زبر آن سبک است و ابتری ور بجهید بر زبر قیمت او است بیشتر بیش کنش نثار زر هست عزیز گوهری ما گهریم و این جهان همچو زری در امتحان بر سر زر برآ که لا گر تو نه ای محقری شهوت حلق بی نمک شهوت فرج پس دوک با سگ و خوک مشترک با خر و گاو همسری نیست سزای مهتری نیست هوای سروری همت شاه و سنجری قبله گه پیمبری عشق و نیاز و بندگی هست نشان زندگی در طلب تجلیی در نظری و منظری آب حیات جستنی جامه در آب شستنی بر در دل نشستنی تا بگشایدت دری در طرب و معاشقه در نظر و معانقه فرض بود مسابقه بر دل هر مظفری نیست روش طرنطران بنگر سوی آسمان در تک و پوی اختران هر یک چون مسخری روز خنوسشان ببین شام کنوسشان ببین سیر نفوسشان ببین گرد سرای مهتری غارب و شارقان حق طالب و عاشقان حق در تک و پوی و در سبق بی قدمی و بی پری گرم روی خور نگر شب روی قمر نگر ولوله سحر نگر راست چو روز محشری جان تقی فرشته ای جان شقی درشته ای نفس کریم کشتیی نفس لییم لنگری رحم چو جوی شیر بین شهوت جوی انگبین عمر چو جوی آب دان شوق چو خمر احمری در تو نهان چهارجو هیچ نبینیش که کو همچو صفات و ذات هو هست نهان و ظاهری جوشش شوق از کجا جنبش ذوق از کجا لذت عمر در کمین رحم به زیر چادری خلق شده شکار او فرجه کنان کار او در پی اختیار او هر یک بسته زیوری شب به مثال هندوی روز مثال جادوی عدل مثال مشعله ظلم چو کور یا کری عقل حریف جنگیی نفس مثال زنگیی عشق چو مست و بنگیی صبر و حیا چو داوری شاه بگفته نکته ای خفیه به گوش هر کسی گفته به جان هر یکی غیر پیام دیگری جنگ میان بندگان کینه میان زندگان او فکند به هر زمان اینت ظریف یاوری گفت حدیث چرب و خوش با گل و داد خنده اش گفت به ابر نکته ای کرد دو چشم او تری گوید گل که بزم به گوید ابر گریه به هیچ یکی ز یک دگر پند نکرده باوری گفته به شاخ رقص کن گفته به برگ کف بزن گفته به چرخ چرخ زن گرد منازل ثری گفته به عقل طیره شو گفته به عشق خیره شو گفته به صبر خون گری در غم هجر دلبری گفته به رخ بخند خوش گفته به زلف پرده کش گفته به باد درربا پرده ز روی عبهری گفته به موج شور کن کف ز زلال دور کن گفته به دل عبور کن بر رخ هر مصوری هر طرفی علامتی هر نفسی قیامتی تا نکنی ملامتی گر شده ام سخنوری بر سر من نبشت حق در دل من چه کشت حق صبر مرا بکشت حق صبر نماند و صابری این همه آب و روغن است آنچ در این دل من است آه چه جای گفتن است آه ز عشق پروری لاح صبوح سره فاح نسیم بره جاء اوان دره برزه لمن یری انزله من العلی انشأه من الولا املاه من الملا فهمه لمن دری زینه لوصله الحقه باصله نوره بنوره ایقظه من الکری لیس لهم ندیده کلهم عبیده عز و جل و اغتنی لیس یرام بالشری اکرمنا ابرنا طیبنا و سرنا حدثنا به ما نجی اخبرنا بما جری طاب جوار ظله من علی مقله عز وجود مثله فی البلدان و القری از تبریز شمس دین یک سحری طلوع کرد ساخت شعاع نور او از دل بنده مظهری
مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن
رجز مثمن مطوی مخبون
مُفْتَعِلُنْ مَفاعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ مَفاعِلُنْ
- U U - | U - U - | - U U - | U - U -
آمده ای که راز من بر همگان بیان کنی و آن شه بی نشانه را جلوه دهی نشان کنی دوش خیال مست تو آمد و جام بر کفش گفتم می نمی خورم گفت مکن زیان کنی گفتم ترسم ار خورم شرم بپرد از سرم دست برم به جعد تو باز ز من کران کنی دید که ناز می کنم گفت بیا عجب کسی جان به تو روی آورد روی بدو گران کنی با همگان پلاس و کم با چو منی پلاس هم خاصبک نهان منم راز ز من نهان کنی گنج دل زمین منم سر چه نهی تو بر زمین قبله آسمان منم رو چه به آسمان کنی سوی شهی نگر که او نور نظر دهد تو را ور به ستیزه سر کشی روز اجل چنان کنی رنگ رخت که داد رو زرد شو از برای او چون ز پی سیاهه ای روی چو زعفران کنی همچو خروس باش نر وقت شناس و پیش رو حیف بود خروس را ماده چو ماکیان کنی کژ بنشین و راست گو راست بود سزا بود جان و روان تو منم سوی دگر روان کنی گر به مثال اقرضوا قرض دهی قراضه ای نیم قراضه قلب را گنج کنی و کان کنی ور دو سه روز چشم را بند کنی به اتقوا چشمه چشم حس را بحر در عیان کنی ور به نشان ما روی راست چو تیر ساعتی قامت تیر چرخ را بر زه خود کمان کنی بهتر از این کرم بود جرم تو را گنه تو را شرح کنم که پیش من بر چه نمط فغان کنی بس که نگنجد آن سخن کو بنبشت در دهان گر همه ذره ذره را بازکشی دهان کنی
مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن
رجز مثمن مطوی مخبون
مُفْتَعِلُنْ مَفاعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ مَفاعِلُنْ
- U U - | U - U - | - U U - | U - U -
ای که به لطف و دلبری از دو جهان زیاده ای ای که چو آفتاب و مه دست کرم گشاده ای صبح که آفتاب خود سر نزده ست از زمین جام جهان نمای را بر کف جان نهاده ای مهدی و مهتدی توی رحمت ایزدی توی روی زمین گرفته ای داد زمانه داده ای مایه صد ملامتی شورش صد قیامتی چشمه مشک دیده ای جوشش خنب باده ای سر نبرد هر آنک او سر کشد از هوای تو ز آنک به گردن همه بسته تر از قلاده ای خیز دلا و خلق را سوی صبوح بانگ زن گرچه ز دوش بیخودی بی سر و پا فتاده ای هر سحری خیال تو دارد میل سردهی دشمن عقل و دانشی فتنه مرد ساده ای همچو بهار ساقیی همچو بهشت باقیی همچو کباب قوتی همچو شراب شاده ای خیز دلا کشان کشان رو سوی بزم بی نشان عشق سواره ات کند گرچه چنین پیاده ای ذره به ذره ای جهان جانب تو نظرکنان گوهر آب و آتشی مونس نر و ماده ای این تن همچو غرقه را تا نکنی ز سر برون بند ردا و خرقه ای مرد سر سجاده ای باده خامشانه خور تا برهی ز گفت و گو یا حیوان ناطقی جمله ز نطق زاده ای لطف نمای ساقیا دست بگیر مست را جانب بزم خویش کش شاه طریق جاده ای
مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن
رجز مثمن مطوی مخبون
مُفْتَعِلُنْ مَفاعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ مَفاعِلُنْ
- U U - | U - U - | - U U - | U - U -
کعبه طواف می کند بر سر کوی یک بتی این چه بتی است ای خدا این چه بلا و آفتی ماه درست پیش او قرص شکسته بسته ای بر شکرش نبات ها چون مگسی است زحمتی جمله ملوک راه دین جمله ملایک امین سجده کنان که ای صنم بهر خدای رحمتی اهل هزار بحر و کف گوهر عشق را صدف زان سوی عزت و شرف سخت بلندهمتی او است بهشت و حور خود شادی و عیش و سور خود در غلبات نور خود آه عظیم آیتی بشنو این خطاب را ساخته شو جواب را ذره مر آفتاب را گشت حریف و بابتی ای تبریز محرمت شمس هزار مکرمت گشته سخن سبوصفت بر یم بی نهایتی
مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن
رجز مثمن مطوی مخبون
مُفْتَعِلُنْ مَفاعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ مَفاعِلُنْ
- U U - | U - U - | - U U - | U - U -
نیست به جز دوام جان ز اهل دلان روایتی راحت های عشق را نیست چو عشق غایتی شکر شنیدم از همه تا چه خوشند این رمه هان مپذیر دمدمه ز آنک کند شکایتی عشق مه است جمله رو ماه حسد برد بدو جز که ندای ابشروا این است ورا قرایتی هر سحری حلاوتی هر طرفی طراوتی هر قدمی عجایبی هر نفسی عنایتی خوبی جان چو شد ز حد و آن مدد است بر مدد هست برای چشم بد نیک بلا حمایتی پشت فلک ز جست و جو گشته چو عاشقان دوتو ز آنک جمال حسن هو نادره است و آیتی پرتو روی عشق دان آنک به هر سحرگهان شمس کشید نیزه ای صبح فراشت رایتی عشق چو رهنمون کند روح در او سکون کند سر ز فلک برون کند گوید خوش ولایتی ایزد گفت عشق را گر نبدی جمال تو آینه وجود را کی کنمی رعایتی گرچه که میوه آخر است ورچه درخت اول است میوه ز روی مرتبت داشت بر او بدایتی چند بود بیان تو بیش مگو به جان تو هست دل از زبان تو در غم و در نکایتی خلوتیان گریخته نقل سکوت ریخته ز آنک سکوت مست را هست قوی وقایتی گرچه نوای بلبلان هست دوای بی دلان خامش تا دهد تو را عشق جز این جرایتی
مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن
رجز مثمن مطوی مخبون
مُفْتَعِلُنْ مَفاعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ مَفاعِلُنْ
- U U - | U - U - | - U U - | U - U -
آه خجسته ساعتی که صنما به من رسی پاک و لطیف همچو جان صبحدمی به تن رسی آن سر زلف سرکشت گفته مرا که شب خوشت زین سفر چو آتشت کی تو بدین وطن رسی کی بود آفتاب تو در دل چون حمل رسد تا تو چو آب زندگی بر گل و بر سمن رسی همچو حسن ز دست غم جرعه زهر می کشم ای تریاق احمدی کی تو به بوالحسن رسی گرچه غمت به خون من چابک و تیز می رود هست امید جان که تو در غم دل شکن رسی جمله تو باشی آن زمان دل شده باشد از میان پاک شود بدن چو جان چون تو بدین بدن رسی چرخ فروسکل تو خوش ننگ فلک دگر مکش بوک به بوی طره اش بر سر آن رسن رسی زن ز زنی برون شود مرد میان خون شود چون تو به حسن لم یزل بر سر مرد و زن رسی حسن تو پای درنهد یوسف مصر سر نهد مرده ز گور برجهد چون به سر کفن رسی لطف خیال شمس دین از تبریز در کمین طالب جان شوی چو دین تا به چه شکل و فن رسی
مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن
رجز مثمن مطوی مخبون
مُفْتَعِلُنْ مَفاعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ مَفاعِلُنْ
- U U - | U - U - | - U U - | U - U -
جان به فدای عاشقان خوش هوسی است عاشقی عشق پرست ای پسر باد هواست مابقی از می عشق سرخوشم آتش عشق مفرشم پای بنه در آتشم چند از این منافقی از سوی چرخ تا زمین سلسله ای است آتشین سلسله را بگیر اگر در ره خود محققی عشق مپرس چون بود عشق یکی جنون بود سلسله را زبون بود نی به طریق احمقی عشق پرست ای پسر عشق خوش است ای پسر رو که به جان صادقان صاف و لطیف و صادقی راه تو چون فنا بود خصم تو را کجا بود طاقت تو که را بود کآتش تیز مطلقی جان مرا تو بنده کن عیش مرا تو زنده کن مست کن و بیافرین بازنمای خالقی یک نفسی خموش کن در خمشی خروش کن وقت سخن تو خامشی در خمشی تو ناطقی بی دل و جان سخنوری شیوه گاو سامری راست نباشد ای پسر راست برو که حاذقی
مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن
رجز مثمن مطوی مخبون
مُفْتَعِلُنْ مَفاعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ مَفاعِلُنْ
- U U - | U - U - | - U U - | U - U -
سوخت یکی جهان به غم آتش غم پدید نی صورت این طلسم را هیچ کسی بدید نی می کشدم به هر طرف قوت کهربای او ای عجبا بدید کس آنک مرا کشید نی هست سماع چنگ نی هست شراب رنگ نی صد قدح است بر قدح آنک قدح چشید نی عشق قرابه باز و من در کف او چو شیشه ای شیشه شکست زیر پا پای کسی خلید نی در قدم روندگان شیخ و مرید بی عدد در نفس یگانگی شیخ نه و مرید نی آنک میان مردمان شهره شد و حدیث شد سایه بایزید بد مایه بایزید نی مژده دهید عاشقان عید وصال می رسد ز آنک ندید هیچ کس خود رمضان و عید نی
مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن
رجز مثمن مطوی مخبون
مُفْتَعِلُنْ مَفاعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ مَفاعِلُنْ
- U U - | U - U - | - U U - | U - U -
چشم تو خواب می رود یا که تو ناز می کنی نی به خدا که از دغل چشم فراز می کنی چشم ببسته ای که تا خواب کنی حریف را چونک بخفت بر زرش دست دراز می کنی سلسله ای گشاده ای دام ابد نهاده ای بند که سخت می کنی بند که باز می کنی عاشق بی گناه را بهر ثواب می کشی بر سر گور کشتگان بانگ نماز می کنی گه به مثال ساقیان عقل ز مغز می بری گه به مثال مطربان نغنغه ساز می کنی طبل فراق می زنی نای عراق می زنی پرده بوسلیک را جفت حجاز می کنی جان و دل فقیر را خسته دل اسیر را از صدقات حسن خود گنج نیاز می کنی پرده چرخ می دری جلوه ملک می کنی تاج شهان همی بری ملک ایاز می کنی عشق منی و عشق را صورت شکل کی بود اینک به صورتی شدی این به مجاز می کنی گنج بلانهایتی سکه کجاست گنج را صورت سکه گر کنی آن پی گاز می کنی غرق غنا شو و خمش شرم بدار چند چند در کنف غنای او ناله آز می کنی
مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن
رجز مثمن مطوی مخبون
مُفْتَعِلُنْ مَفاعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ مَفاعِلُنْ
- U U - | U - U - | - U U - | U - U -
آب تو ده گسسته را در دو جهان سقا توی بار تو ده شکسته را بارگه وفا توی برج نشاط رخنه شد لشکر دل برهنه شد میمنه را کله توی میسره را قبا توی می زده مییم ما کوفته دییم ما چشم نهاده ایم ما در تو که توتیا توی روی متاب از وفا خاک مریز بر صفا آب حیاتی و حیا پشت دل و بقا توی چرخ تو را ندا کند بهر تو جان فدا کند هر چه ز تو زیان کند آن همه را دوا توی خیز بیار باده ای مرکب هر پیاده ای بهر زکات جان خود ساقی جان ما توی این خبر و مجادلی نیست نشان یک دلی گردن این خبر بزن شحنه کبریا توی گردن عربده بزن وسوسه را ز بن بکن باده خاص درفکن خاصبک خدا توی وقت لقای یوسفان مست بدند کف بران ما نه کمیم از زنان یوسف خوش لقا توی از رخ دوست باخبر وز کف خویش بی خبر این خبری است معتبر پیش تو کاوستا توی پر کن زان می نهان تا بخوریم بی دهان تا که بداند این جهان باز که کیمیا توی باده کهنه خدا روز الست ره نما گشته به دست انبیا وارث انبیا توی
مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن
رجز مثمن مطوی مخبون
مُفْتَعِلُنْ مَفاعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ مَفاعِلُنْ
- U U - | U - U - | - U U - | U - U -
ریگ ز آب سیر شد من نشدم زهی زهی لایق خرکمان من نیست در این جهان زهی بحر کمینه شربتم کوه کمینه لقمه ام من چه نهنگم ای خدا بازگشا مرا رهی تشنه تر از اجل منم دوزخ وار می تنم هیچ رسد عجب مرا لقمه زفت فربهی نیست نزار عشق را جز که وصال داروی نیست دهان عشق را جز کف تو علف دهی عقل به دام تو رسد هم سر و ریش گم کند گرچه بود گران سری گرچه بود سبک جهی صدق نهنده هم توی در دل هر موحدی نقش کننده هم توی در دل هر مشبهی نوح ز اوج موج تو گشته حریف تخته ای روح ز بوی کوی تو مست و خراب و والهی خامش باش و بازرو جانب قصر خامشان باز به شهر عشق رو ای تو فکنده در دهی
مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن
رجز مثمن مطوی مخبون
مُفْتَعِلُنْ مَفاعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ مَفاعِلُنْ
- U U - | U - U - | - U U - | U - U -
باز ترش شدی مگر یار دگر گزیده ای دست جفا گشاده ای پای وفا کشیده ای دوش ز درد دل مها تا به سحر نخفته ام ز آنک تو مکر دشمنان در حق من شنیده ای ای دم آتشین من خیز توی گواه دل ای شب دوش من بیا راست بگو چه دیده ای آینه ای خریده ای می نگری به روی خود در پس پرده رفته ای پرده من دریده ای عقل کجا که من کنون چاره کار خود کنم عقل برفت یاوه شد تا تو به من رسیده ای لعبت صورت مرا دوخته ای به جادوی سوزن های بوالعجب در دل من خلیده ای بر در و بام دل نگر جمله نشان پای توست بر در و بام مردمان دوش چرا دویده ای هر کی حدیث می کند بر لب او نظر کنم از هوس دهان تو تا لب کی گزیده ای تهمت دزد برنهم هر کی دهد نشان تو کاین ز کجا گرفته ای وین ز کجا خریده ای
مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن
رجز مثمن مطوی مخبون
مُفْتَعِلُنْ مَفاعِلُنْ مُفْتَعِلُنْ مَفاعِلُنْ
- U U - | U - U - | - U U - | U - U -
End of preview. Expand in Data Studio
README.md exists but content is empty.
Downloads last month
251